حکایات علما/3
گریه نکیر و منکر
یکی از علمای ربانی و صاحب کرامات، عارف سالک مرحوم آیت الله شیخ حسنعلی نخودکی بودهاست، این عالم ربانی از شیفتگان خاندان رسالت و امام حسین(ع) بود. هر سال دههی محرم در منزل خود مجلس روضه بر پا میکرد.
نقل کردهاند که وقتی معظمله از دنیا رفت یکی از وارستگان، او را در عالم خواب دید و احوال او را پرسید؛ او گفت وقتی که مرا در قبر نهادند دو فرشتهی نکیر و منکر برای سؤال و جواب نزدم آمدند، از توحید و نبوت سؤال کردند جواب دادم، تا این که از امامان پرسیدند اميرالمؤمنین(ع) را به زبان آوردم که امام اول من است سپس نام امام حسن(ع) را به زبان آوردم.
وقتی که نام امام حسین(ع) را به عنوان امام سومم به زبان آوردم بیاختیار گریه کردم آن دو فرشته نیز منقلب شده گریه کردند، سپس به همدیگر گفتند آزادش کنیم کار این آقا با امام حسین(ع) است، نیاز به سؤالات دیگر نیست. مرا آزاد نمودند و اینک میبینی که آزادم و در جایگاه خوبی هستم.
📚منبع
داستانهای شگفتانگیزی از عزاداری امام حسین(ع)، حیدر قنبری، ص ۱۴۴
گریههای نیمه شب امام خمینی(ره)
یکی از علمای تهران نقل میکرد شبی مهمان مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی(ره) بودم مقدار زیادی از شب را با ایشان نشستیم و بحث و صحبت علمی کردیم تازه خوابیده بودیم یک وقت از صدای گریه و نالهای هراسان بیدار شدم و حاج آقا مصطفی را بیدار کردم و گفتم مثل اینکه در همسایگی شما کسی مرده و برایش گریه میکنند.
آقا مصطفی گوش کرد و گفت صدای گریه حاج آقایم (امام خمینی) است که مشغول نماز شب و گریه و ناله به درگاه خداست.(۱)
از مرحوم حاج آقا مصطفی(ره) نقل شدهاست که فرمودند: یک روز دیدم امام در اتاق خود با صدای بلند گریه میکنند از مادرم پرسیدم چه شده آقا گریه میکنند؟ مادرم فرمودند: ایشان در شبی که موفق به نماز شب و راز و نیاز با خداوند نشود، روز آن چنین حالتی دارد.(۲)
نقل شدهاست در ماه رمضان سال قبل از رحلت امام خمینی(ره) دستمال دیگر کفاف اشکشان را نمیداد و کنار دستشان حوله میگذاشتند.(۳)
یکی از برادران پاسدار که شبها پشت در اتاق امام، مراقب بود میگفت: امام شبها معمولاً دو ساعت به اذان صبح بیدار بودند، یک شب متوجه شدم که با صدای بلند گریه میکنند، من هم متأثر شدم و شروع کردم با صدای بلند به گریه کردن.
وقتی ایشان برای تجدید وضو بیرون آمدند، متوجه من شدند و فرمودند: فلانی تا جوان هستی قدر بدان و خدا را عبادت كن لذت عبادت در جوانی است آدم وقتی پیر میشود دلش میخواهد عبادت کند اما حال و توانی برایش نیست.(۴)
📚منبع
کتاب مناجات خوانی، مجید عیوضی، ص ۵۷
(1) برداشتهایی از سیرهی امام خمینی (ره)، غلامعلی رجایی، حالات معنوی، ج ۳، ص ۱۱۸
(2) امام در سنگر نماز، ستاد اقامه نماز، ص ۸۳
(3) همان، ص ۱۳۳
(4) همان، ص ۱۲۷
درس تهجد و شب زندهداری
شیخ جعفر نجفی معروف به کاشف الغطاء از شاگردان بحرالعلوم(ره) در یکی از شبها که به همراه فرزند جوانش برای عبادت و تهجد به صحن مطهر اميرالمؤمنین(ع) مشرف میشدند کنار در صحن مرد فقیری را دیدند که نشسته و دست نیاز به طرف مردم دراز کردهاست. آن عالم بزرگوار ایستاد و به فرزندش فرمود این شخص در این وقت شب برای چه اینجا نشسته است؟
گفت: برای تکدی از مردم.
فرمود: چه مقدار ممکن است از رهگذران عاید او گردد؟
گفت: احتمالاً یک تومان (به پول آن زمان)
مرحوم كاشف الغطاء فرمود: فرزندم! درست فکر کن و ببین این آدم برای این مبلغ بسیار اندک و کم ارزش دنیا (آن هم محتمل) در این وقت شب از خواب و اسایش خود دست برداشته و آمده اینجا دست تذلل به سوی مردم دراز کرده! آیا تو به اندازه این شخص به وعدههای خدا درباره شب خیزان و متهجدان اعتماد نداری که فرموده است:
«فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَا أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزَاءً بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ.» (سوره سجده، آیه ۱۷)
«هیچکس نمیداند چه پاداشهای مهمی که مایه روشنی چشمهاست برای آنها نهفتهاست؟!»
گفتهاند آن فرزند جوان از شنیدن این گفتار پدر زندهدل خود، چنان تکان خورد و تنبه یافت که تا آخر عمر از شرف و سعادت بیداری آخر شب برخوردار بود و نماز شبش ترک نشد.
📚منبع
شب مردان خدا، سید محمد ضیاءآبادی، ص ۴۴
مناجات خوانی، مجید عیوضی، ص ۵۳
حالت مناجاتی آیت الله میرزا جواد آقا ملکی تبریزی
از مرحوم حجة الاسلام سید محمود یزدی نقل شدهاست: شبها که ایشان (آیت الله ملکی تبریزی) برای تهجد بر میخاست مدتی در رختخواب ضمن انجام دستورات و آداب برخاستن از خواب از قبیل سجده و دعا، گریه میکرد؛ سپس به صحن منزل میآمد و به طرف آسمان نگاه میکرد، آيات ان فی خلق السموات و الارض… را میخواند و سر به دیوار میگذاشت و مدتی گریه میکرد.
آنگاه که برای وضو گرفتن آماده میشد در کنار حوض مینشست و مدتی گریه میکرد و پس از وضو گرفتن هنگامیکه به مصلایش میرسید و مشغول تهجّد میشد دیگر حالش خیلی منقلب میشد. معظمله گریههای طولانی در نمازها و مخصوصاً در قنوتها داشت تا آنجا که بعضی ایشان را جزء بکّایین عصر به شمار آوردهاند.
📚منبع
کتاب مناجات خوانی، مجید عیوضی، ص ۵۲
طبیب دلها، صادق حسنزاده، ص ۱۲۰
اهميت مناجات از منظر سید بحرالعلوم
یک بار برای چند روز مرحوم علامه بحرالعلوم، تدریس را ترک فرمود و طلبهها، شیخ سلماسی را واسطه قرار دادند که به خدمت ایشان برسد و بپرسد چرا درس تعطیل گشته؟ شیخ گفت به خدمت آقا عرضه داشتم. آن جناب فرمود: درس نمیگویم.
پس از چند روز باز مرا واسطه قرار دادند تا عرض کنم باز فرمود: نمیگویم.
پرس و جو کردم و علت تعطیلی درس را جویا شدم، فرمود: هرگز نشنیدم این طلبهها در نصف شبها تضرع و زاری و مناجات کنند و صدای آنها بلند بشود با اینکه من غالب شبها در کوچههای نجف راه میروم. چنین طلاب و دانشپژوهانی شایسته نیستند برای ایشان درس بگویم.
چون طلاب این سخن را شنیدند شبها به ناله و گریه در محضر الهی پرداختند وقتی این تحوّل اخلاقی در طلاب نجف پدیدار شد آن جناب دوباره مشغول تدریس گردید.
📚منبع
مناجات خوانی، مجید عیوضی، ص ۵۲
دیدار با ابرار، سید بحرالعلوم (دریای بی ساحل)، ص ۵۲
قصص العلما، تنکابنی، ص ۱۷۳
حاج میرزا جواد آقا تهرانی، تجسّم مهربانى
حضرت آيةاللّه حاج ميرزا جواد آقا تهرانى(رض) با همه مهربان بود و خوشرفتار. هيچكس را نيازرد، حتّى آزار مورى را تاب نمىآورد.
اين جريان كه از خانواده ايشان نقل شده معروف است.
آخر شبى از مسافرت برمىگردند ديروقت است و موقع خواب و استراحت.
به ملاحظه اينكه خانواده ناراحت و بدخواب نشوند از كوبيدن در خوددارى مىكند. پشت در تكيه مىزند و منتظر مىماند.
پس از لحظاتى همسر ايشان كه مشغول خواب و استراحت بودهاند در عالم رؤيا مىبينند كه كسى به او مىگويد:
«برخيز! برخيز و در منزل را بگشاى!»
همسر محترمه ميرزا جواد آقا از خواب بلند مىشود و در را باز مىكند و مىبيند ميرزا پشت در است.
سؤال مىكند: آقا! حال كه از سفر آمدهايد پس چرا در نزديد؟
آقا مىفرمايد: ديدم نيمهشب است و ديروقت، نخواستم اسباب زحمت شما را فراهم كنم!
هرگز از كسى به بدى ياد نكرد و به احدى رخصت غيبت نمىداد.
اگر كسى به قصد غيبت لب مىتكاند مىفرمود:
يا بايد در گوش خود پنبهاى بگذارم كه اظهارات شما را نشنوم و يا از خدمتتان مرخص شوم!
دلا معاش چنان كن كه گر بلغزد پاى
فرشتهات به دو دست دعا نگهدارد
📚منبع
داستانهایی از علما، صرفی پور، ص۱۳
بهره از ولايت على عليهالسلام
مرحوم آقاى حاج شيخ عبّاس قمى در كتاب تحفةالرضويّه آوردهاست:
وقتى كه ملاّ احمد مقدس اردبيلى(رض) از دنيا رفت، يكى از مجتهدين او را در خواب ديد كه با وضع خوبى از روضه حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام بيرون آمده، از آن مرحوم پرسيد: شما از كجا به اين مقام و مرتبه رسيديد؟
مقدّس اردبيلى(ره) پاسخ داد:
بازار عمل را كساد ديدم.
يعنى عملى كه به درجه قبول برسد خيلى كم است ولى ولايت صاحب اين قبر (آقا على عليهالسلام) به ما بهره وافرى داد.
📚منبع
داستانهایی از علما، صرفی پور، ص۸
شیخ عباس، کاش مسألهگو میشدی
مرحوم آقاى محدّث قمى براى فرزندش نقل كردهاست:
وقتى كتاب منازلالآخره را تأليف و چاپ كردم يك نسخه از آن به دست شيخ عبدالرّزّاق مسئلهگو كه هميشه قبل از ظهر در صحن مطهّر حضرت معصومه عليهاالسلام مسئله مىگفت، رسيد.
مرحوم پدرم كربلايى محمّدرضا از علاقمندان شيخ عبدالرّزّاق بود و هر روز در مجلس او حاضر مىشد.
شيخ عبدالرّزّاق روزها كتاب منازلالآخره را براى مستمعين مىخواند.
يك روز پدرم به خانه آمد و گفت:
شيخ عبّاس! كاش مثل اين شيخ عبدالرّزّاق مسئله گو مىشدى و مىتوانستى اين كتاب را كه امروز براى ما خواند بخوانى! چند بار خواستم بگويم که آن كتاب از آثار و تأليفات من است. امّا خوددارى كردم. چيزى نگفتم.
فقط گفتم: دعا بفرماييد خداوند توفيقى عنايت فرمايد.
📚منبع
داستانهایی از علما، صرفی پور، ص۱۰
میخواهی باهم به نجف برویم؟
حضرت آيةاللّه حسينى تهرانى در كتاب معادشناسى خود از قول يكى از اعاظم نجف نقل مىفرمايد: ما از نجف اشرف عيال اختيار كرديم و سپس در فصل تابستان براى زيارت وملاقات ارحام عازم ايران شديم و پس از زيارت حضرت ثامن الائمه عليهالسلام عازم وطن خود كه شهرى است در نزديكيهاى مشهد گرديديم.
آب و هواى آنجا به عيال ما نساخت و مريض شد و روز به روز مرضش شدّت پيدا كرد و هر چه معالجه كرديم سودمند واقع نشد و در آستانه مرگ قرار گرفت.
من در بالين او بودم و بسيار پريشان شدم و ديدم عيالم در اين وقت فوت مىكند و من بايد تنها به نجف برگردم و در نزد پدر و مادرش خجل و شرمنده گردم و آنها بگويند: دختر نوعروس ما را برد و در آنجا دفن كرد و خودش برگشت.
.
حال اضطراب و تشويش عجيبى در من پيدا شد.
فوراً آمدم در اطاق مجاور ايستادم و دو ركعت نماز خواندم و توسّل به حضرت امام زمان(عج) پيدا كردم و عرض كردم:
يا ولىاللّه! همسر من را شفا دهيد كه اين امر از دست شما ساختهاست. و با نهايت تضرّع و التجاء متوسّل شدم.
سپس به اطاق عيالم آمدم. ديدم نشسته و مشغول گريهكردن است. تا چشمش به من افتاد گفت: چرا مانع شدى؟ چرا نگذاشتى؟
من متوجّه نشدم چه مىگويد و تصوّر كردم كه حالش بد است.
بعد كه قدرى آب به او داديم و غذا به دهانش گذارديم قضيّه خود را براى من نقل كرد و گفت:
عزرائيل براى قبض روح من با لباسى سفيد آمد و بسيار زيبا و آراسته بود. به من لبخندى زد و گفت: «حاضر به آمدن هستى؟» گفتم: آرى!
بعداً اميرالمؤمنين عليهالسلام تشريف آوردند و با من بسيار ملاطفت و مهربانى نمودند و به من فرمودند:
«من مىخواهم بروم نجف. مىخواهى با هم به نجف برويم؟»
گفتم: بلى! خيلى دوست دارم با شما به نجف بيايم.
من برخاستم. لباس خود را پوشيدم و آماده شدم كه با آن حضرت به نجف اشرف برويم. همينكه خواستم با آن حضرت از اطاق خارج شوم ديدم كه آقا امام زمان(عج) آمدند و تو هم دامان امام زمان(عج) را گرفتهاى.
حضرت امام زمان(عج) به آقا اميرالمؤمنان عليهالسلام فرمودند:
«اين بنده به ما متوسّل شده، حاجتش را برآوريد!»
حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام سر مبارك را پايين انداخته و به عزرائيل فرمودند: «به تقاضاى مرد مؤمن كه متوسّل به فرزند ما شدهاست برو تا موقع معيّن!» و آنگاه اميرالمؤمنين عليهالسلام از من خداحافظى كردند و رفتند. چرا نگذاشتى بروم؟
📚منبع
داستانهایی از علما، صرفی پور، ص۵۶
دعاى مادر اجابت شد
آية اللّه حسينى تهرانى در كتاب معادشناسى از قول يكى از اقوام كه از اهل علم سامرّاء بوده و مدّتى نيز در كاظمين ساكن بوده و اكنون در تهران مقيم است نقل مىكند:
هنگامىكه در سامرّا بودم مبتلا به مرض حصبه شدم. بيماريم شديد شد و هر چه اطبّاء آنجا مداوا نمودند مفيد واقع نشد.
مادرم و برادرانم مرا از سامرّاء به كاظمين براى معالجه آوردند و در آن شهر نزديك صحن مطهّر يك اطاق در مسافرخانهاى تهيّه كرديم. آنجا نير معالجات مؤثر واقع نشد و من بىحال در بستر افتاده بودم. طبيبى از بغداد به كاظمين آوردند ولى معالجه وى نيز سودى نبخشيد.
تا آنجا كه ديدم حضرت عزرائيل وارد شد با لباس سفيد و چهرهاى بسيار زيبا و خوشرو و بعد از آن پنج تن آل عبا؛ حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام و حضرت فاطمه زهرا عليهاالسلام و حضرت امام حسن عليهالسلام و حضرت امام حسين عليهالسلام به ترتيب وارد شدند و همه نشستند و به من تسكين دادند و من مشغول صحبتكردن با آنها شدم و آنها نيز با هم مشغول گفتگو بودند.
در اينحال كه من بهصورت ظاهر بیهوش افتاده بودم، ديدم مادرم پريشان است و از پلّههاى مسافرخانه بالا رفت و روى بام قرار گرفت و به گنبدهاى مطهّر موسى بن جعفر عليهالسلام و حضرت جوادالائمه عليهالسلام نگاهى نمود و عرض كرد:
يا موسى بن جعفر عليهالسلام! يا جوادالائمه عليهالسلام! من بهخاطر شما فرزندم را اينجا آوردم شما راضى هستيد بچّهام را اينجا دفن كنند و من تنها برگردم؟ حاشا و كلاّ
(البته اين مناظر را اين آقاى مريض با چشم ملكوتى خود مىديده است نه با چشم سر. زيرا چشم سر بسته و بدن افتاده و عازم ارتحال بود.)
همينكه مادرم با آن بزرگواران كه هر دو باب الحوائجند مشغول تكلّم بود ديدم آن حضرات به اطاق ما تشريف آوردند و به حضرت رسول اللّه صلى الله عليه و آله عرض كردند:
«خواهش مىكنيم تقاضاى مادر اين سيّد را بپذيريد!»
حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله رو كردند به ملك الموت و فرمودند:
«برو تا زمانى كه پروردگار مقرّر فرمايد. پروردگار به واسطه توسّل مادرش عمر او را تمديد كردهاست! ما هم مىرويم. انشاءاللّه براى موقع ديگر.»
من نشستم و آنقدر از دست مادر عصبانى بودم كه حد نداشت و به مادر مىگفتم چرا اين كار را كردى، من داشتم با اميرالمؤمنين عليهالسلام مىرفتم. با پيغمبر صلى الله عليه و آله مىرفتم! با حضرت فاطمه عليهاالسلام و آقا اباعبداللّه عليهالسلام و آقا امام مجتبى عليهالسلام مىرفتم. تو آمدى جلوى ما را گرفتى و نگذاشتى كه ما حركت كنيم!
📚منبع
داستانهایی از علما، صرفی پور، ص۱۵