فضائل امام هادی(ع)

فضائل امام هادی(ع)

 

 

کنار زدن پرده از چشمان صالح و نشان دادن مقام خود
 

هنگامى كه امام را به سامرا تبعيد كردند، بنا به دستور متوكل و براى تحقير امام، ايشان را در محلى كه «خان صعاليك» نام داشت، و محل تجمع گدايان و بينوايان بود، جاى دادند.
«صالح بن سعيد»، با ديدن اقامتگاه حضرت به ايشان عرض كرد: اى فرزند رسول خدا! اين ستمكاران در همه امور سعى در خاموش ساختن نور شما دارند كه شما را در چنين محلى كه مكان نشستن گدايان و مستمندان است جاى داده‌اند.»

امام در پاسخ او فرمود: «اى پسر سعيد! آيا درک و معرفت تو در اين جايگاه است و گمان مى‌كنى كه اين امر سبب پايين آمدن شأن من مى‌شود؟» سپس براى تسكين او كه از دوستداران خاندان وحى بود و نيز براى نشان دادن مقام خود، با دست مبارک پرده را از جلوى چشمان او كنار زد و به او فرمود:«نگاه كن.»

صالح بن سعيد مى‌گويد: باغ‌هايى زيبا و آراسته، نهرهايى جارى و درختانى سرسبز ديدم كه عطرى دل نواز از آنها به مشام مى‌رسيد و حور و غلمان بهشتى در آن ديده مى‌شد كه بسيار سبب شگفتى من شد.»
آن گاه امام به او فرمود: «اى پسر سعيد! ما هر جا باشيم، اينها از آن ماست. حال مى‌بينى كه ما در خان صعاليك نيستيم.»

 

📚منبع
الارشاد، شیخ مفید، ج ۲، ص ۴۳۸

 

 

تبدیل بزم شراب به مجلس عزا

مسعودی می‌نویسد: روزی در مدینه در نزد متوکل از امام هادی(ع) سعایت و سخن چینی شد و به او گفتند در منزل او سلاح و نوشته‌ها و اشیاى دیگرى است که از طرف شیعیان به وى رسیده و او قصد قیام بر ضد دولت تو را دارد.

فَبَعَثَ إِلَیْهِ جَمَاعَهً مِنَ الْأَتْرَاکِ فَهَجَمُوا دَارَهُ لَیْلًا فَلَمْ یَجِدُوا فِیهَا شَیْئاً وَ وَجَدُوهُ فِی بَیْتٍ مُغْلَقٍ عَلَیْهِ وَ عَلَیْهِ مِدْرَعَهٌ مِنْ صُوفٍ وَ هُوَ جَالِسٌ عَلَى الرَّمْلِ وَ الْحَصَى وَ هُوَ مُتَوَجِّهٌ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى یَتْلُو آیَاتٍ مِنَ الْقُرْآنِ فَحُمِلَ عَلَى حَالِهِ تِلْکَ إِلَى الْمُتَوَکِّلِ.

پس متوکل گروهى را به منزل آن حضرت(ع) فرستاد و آنان شبانه به خانه ایشان هجوم بردند.ولى چیزى به دست نیاوردند، آنها دیدند که حضرت(ع) تنها در اطاقى دربسته نشسته و در حالى که جامه پشمین بر تن دارد و بر زمین خاکى روى شن و ماسه نشسته، به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است.امام(ع) را با همان حال دستگیر کرده و نزد متوکل بردند.آنان به متوکل گفتند:

لَمْ نَجِدْ فِی بَیْتِهِ شَیْئاً وَ وَجَدْنَاهُ یَقْرَأُ الْقُرْآنَ مُسْتَقْبِلَ الْقِبْلَهِ وَ کَانَ الْمُتَوَکِّلُ جَالِساً فِی مَجْلِسِ الشُّرْبِ فَدَخَلَ عَلَیْهِ وَ الْکَأْسُ فِی یَدِ الْمُتَوَکِّلِ فَلَمَّا رَآهُ هَابَهُ وَ عَظَّمَهُ وَ أَجْلَسَهُ إِلَى جَانِبِهِ وَ نَاوَلَهُ الْکَأْسَ الَّتِی کَانَتْ فِی یَدِهِ.

در خانه اش چیزى نیافتیم و او را رو به قبله دیدیم که قرآن مى‌خواند.متوکل چون امام(ع) را دید، از عظمت و هیبت امام(ع) بى‌اختیار ایشان را احترام نموده و در کنار خود نشانید و با کمال گستاخى جام شرابى را که در دست داشت، به امام(ع) تعارف نمود.امام هادی(ع) سوگند یاد کرده و فرمود:

«وَ اللَّهِ مَا یُخَامِرُ لَحْمِی وَ دَمِی قَطُّ فَأَعْفِنِی فَأَعْفَاه.»

«والله گوشت و خون من با چنین چیزى آمیخته نشده است، مرا معاف دار!»

متوکل حضرت(ع) را معاف نمود و گفت پس شعرى بخوان!

حضرت(ع) فرمود: «من شعر کم مى‌خوانم!» متوکل گفت: باید بخوانى!

امام هادى(ع) آن گاه که اصرار وى را دید اشعارى را قرائت نمود، که تمام اهل مجلس متأثر شده و به گریه افتادند و بزم شراب و عیش به سوگ و عزا تبدیل شده و آنان جامهاى شراب را بر زمین کوبیدند.

فَبَکَى الْمُتَوَکِّلُ حَتَّى بَلَّتْ لِحْیَتَهُ دُمُوعُ عَیْنَیْهِ وَ بَکَى الْحَاضِرُونَ وَ دَفَعَ إِلَى عَلِیٍّ(ع) أَرْبَعَهَ آلَافِ دِینَارٍ ثُمَّ رَدَّهُ إِلَى مَنْزِلِهِ مُکَرَّماً.

پس از خواندن این اشعار، متوکل و هر که در مجلس بود گریستند، تا آنجا که اشک محاسن متوکل را تر کرد.سپس وی چهار هزار دینار به امام هادی(ع) داد و ایشان را با احترام روانه منزل کرد.

 

 

📚منبع
بحارالانوار، علامه مجلسی، ج ۵۰، ص ۲۱۱

 

 

 

اطلاع امام هادی(ع) از خواست درونی عبدالرحمن

در روایت آمده که گروهی از مردم اصفهان در زمانی که در آن شهر از ولایت و امامت خبری نبود، نزد شخصی به نام «عبد الرحمن» که عاشق امامت و ولایت بود آمده، از او پرسیدند که چرا شما شیعه شدید؟ در جواب آنها گفت: من در جمع گروهی از مردم این شهر به کنار خانه متوکل رفته بودیم. هدف ما تظلّم و درخواست کمک از خلیفه عباسی بود. جمع زیادی در آنجا ایستاده بودند، ناگاه فرمان متوکل صادر شد که «علی بن محمد» را دستگیر کنید.

من از رفقا و از بعض حاضرین پرسیدم که «علی بن محمّد» کیست؟ جواب دادند: او امام شیعه‌هاست و به احتمال زیاد متوکل او را به قتل می‌رساند. من با خودم گفتم: از اینجا نمی‌روم تا چهره او را ببینم و از نتیجه کار او آگاه شوم. ناگهان دیدم او را سوار بر اسب نموده، آوردند و مردم برای دیدن او صف کشیده بودند.

عبد الرحمان می‌گوید: من از دیدن آن حضرت دگرگونی در خود احساس کردم و قلبم پر از عشق و محبت گردید؛ لذا مرتب دعا می‌کردم که از ناحیه متوکل به او آسیبی نرسد. مأموران همچنان آن حضرت را در میان صفوف جمعیت می‌آوردند، ولی او با تمام متانت و وقار بر مرکبش قرار گرفته بود و به جایی نگاه نمی‌کرد و به کسی توجّه نمی‌نمود تا اینکه مقابل من رسید، صورت خود را به سوی من گردانید و فرمود:

«خداوند دعایت را مستجاب کرده است و به تو عمر طولانی و مال زیاد و فرزندان متعدد مرحمت می‌فرماید.»
من از شنیدن این سخنان به خود لرزیدم و همراهان و حاضران از من سؤال می‌کردند: شما کیستی؟ و چه کار داری؟ و او با تو چه گفت؟

جواب دادم: خیر است و راز گفته شده را به آنها نگفتم. تا زمانی که به اصفهان برگشتم و خداوند گشایشی در روزی من ایجاد کرد و علاوه بر مال زیاد، عمرم نیز از هفتاد گذشت و دارای دو فرزند شدم…؛ لذا به امامت او معتقد گشتم و از شیعیان او گردیدم.

 

 

📚منبع
اثبات الهداه، شیخ حر عاملی، ج ۳، ص ۳۷۱

 

 

قصه برکةالسباع

متوکل برکه‌ای در پیش قصر خود ساخته بود و شیران و درندگان را در آن جا داده بود و هرکس را که اراده عقوبت داشت به آن برکه می‌انداخت. روزی امام علی النقی(ع) را در آن برکه جای داد. حضرت مشغول نماز شد و سباع و درندگان دور آن جناب می‌گشتند و از روی تذلل نزد او دم بر زمین می‌مالیدند و صورت روی پای مبارکش می‌گذاشتند. چون متوکل این حالت را مشاهده کرد فرمان داد که آن جناب را زود بیرون بیاورند تا موجب مزید اعتقاد مردم نگردد.

 

 

📚منبع
جلاءالعیون، علامه مجلسی، ص ۹۸۵
حدیث اهل بیت (زندگینامه و مصائب چهارده معصوم.ع)، حاج یدالله بهتاش، ص ۳۳۰

 

 

حرمت بدن من نزد خدا کمتر از ناقه صالح نیست

متوکل لعین در روز بسیار گرمی با فتح بن خاقان وزیر خود سوار شد و حکم کرد که جمیع امرا و علما و سادات و اشراف و اعیان در رکاب او پیاده بروند که از جمله آنها امام علی النقی(ع) بود.

زراقه حاجب متوکل گفت:
من در آن روز آن جناب را مشاهده کردم که پیاده می‌رفت و رنج و تعب بسیار می‌کشید و عرق از بدن مبارکش می‌ریخت. من نزدیک آن جناب رفتم و گفتم یابن رسول الله شما چرا خود را در تعب می‌دارید؟ حضرت فرمود: «غرض آن لعین از این عمل استخفاف من است ولیکن حرمت بدن من نزد خدا کمتر از ناقه صالح نیست.»

چون به خانه برگشتم این قصه را به معلم اولاد خود که گمان تشیع به او داشتم نقل کردم. او مرا سوگند داد که تو البته این سخن را از آن حضرت شنیدی؟ من سوگند یاد کردم که شنیدم. پس گفت فکر کار خود بکن که متوکل سه روز دیگر هلاک می‌شود.

من گفتم از چه دانستی؟
گفت: برای اینکه آن حضرت دروغ نمی‌گوید. حق تعالی در قصه قوم صالح فرموده است:
«تَمَتَّعُوا فِي دارِكُمْ ثَلاثَةَ أَيَّامٍ.»(۱) و ایشان بعد از پی کردن ناقه صالح، بعد از سه روز هلاک شدند.
چون روز سوم شد، منتصر فرزند متوکل با جمعی از اتراک و غلامان مخصوص او به مجلس آن لعین آمدند و او را با فتح بن خاقان پاره پاره کردند.

 

 

📚 منبع
(۱) سوره هود، آیه ۶۵
جلاءالعیون، علامه مجلسی، ص ۹۸۰
حدیث اهل بیت (زندگینامه و مصائب چهارده معصوم.ع)، حاج یدالله بهتاش، ص ۳۲۷

 

 

Template Design:Dima Group