حکایات مناجاتی/4
مهر مادر و بیمهری فرزند
جوانی بسیار مغرور بود که همواره مادر خود را رنج میداد. بیمهری او به مادر به جایی رسید که روزی مادر خود را به خاطر پیری و ضعف به دوش گرفت و بالای کوه برد و در آنجا گذاشت تا طعمه درندگان بیابان شود! هنگامیکه مادر را در آنجا رها نمود از بالای کوه سرازیر شد تا به خانه برگردد، مادرش در این فکر افتاد که مبادا پسرم در مسیر پرتگاه از کوه بیفتد و بدنش خراش بردارد و یا طعمه درندگان گردد برای پسرش چنین دعا کرد:
«خدایا پسرم را از گزند درندگان و حوادث حفظ کن تا به سلامت به خانهاش برگردد.» از سوی خداوند به موسی(ع) خطاب شد:
«ای موسی! به آن کوه برو و منظره مهر مادری را ببین!»
ببین مهر مادر چهها میکند جفا دیده اما دعا میکند
موسی(ع) به آنجا رفت، وقتی مهر مادری را دریافت احساسات آن حضرت به جوش و خروش آمد که بهراستی مادر چقدر مهربان است در آن هنگام خداوند به او وحی کرد: «ای موسی(ع) من به بندگان خود مهربانتر از مادر هستم.»
📚منبع
داستانهایی از لطف خدا، مهدی صاحب هنر، ج ۱، ص ۱۰۷
خدای ارحم الراحمین
در میان بنیاسرائیل، جوان فاسقی بود که اهل شهر از فسق و فجور او به تنگ آمده بودند و از دست او به پروردگار خود شکایت کردند. خطاب الهی به موسی(ع) رسید که آن جوان گنهکار را از شهر بیرون کن که به واسطه او آتش غضب الهی بر اهل شهر نازل آید، موسی(ع) او را به روستایی تبعید کرد. خطاب آمد که او را از آن روستا نیز بیرون کن، او را از آنجا نیز بیرون کردند، آن جوان رفت به کوهی که در آن انسان و حیوان و نه زراعتی بود.
بعد از مدتی در آن غار مریض شد. نزد او کسی نبود که از او نگهداری کند صورتش را روی خاک گذاشت و گفت: «خدایا اگر مادرم بر بالینم حاضر بود هر آینه بر غربت من ترحم و گریه میکرد و اگر پدرم بر بالینم بود بعد از مردنم مرا غسل میداد و کفن میکرد و به خاک میسپارد اگر زن و بچهام در کنارم بودند برایم گریه میکردند.»
سپس گفت: «خدایا مرا از رحمت خود ناامید نفرما و چنانچه قلبم را از دوری خاندانم سوزاندی مرا به خاطر گناهانم به آتش غضب مسوزان.» ناگاه خداوند ملکی به صورت پدرش و حوریه به صورت مادرش و حوریهای به شکل همسرش و غلامانی به صورت فرزندانش فرستاد تا در کنارش بنشینند و برای او گریه کنند. جوان گمان کرد که آنها پدر و مادر و زن و فرزندانش میباشند با دلی خوش و نهادی امیدوار، چشم از این جهان فروبست.
آنگاه خطاب به موسی(ع) رسید: «ای موسی! شخصی از اولیا و دوستان ما در فلانجا از دنیا رفته، برو او را غسل داده و کفن نما و بر جنازهاش نماز بخوان و دفنش کن.»
موسی(ع) به آن مکان آمد، دید همان جوانی است که او را از شهر و روستا اخراج کردهبود. در این هنگام از جانب خداوند خطاب آمد: «ای موسی! من به نالههای جانسوز او به دور افتادنش از خاندانش ترحم کردم و بهخاطر اظهار ذلت و خواریاش حورالعینهایی به صورت خاندانش فرستادم تا بر او گریه و ترحم کنند.»
«ای موسی! وقتیکه غریبی از دنیا میرود، ملائکه آسمانها بر غربت او گریه میکنند و چگونه من بر غربت او ترحم نکنم و حال آنکه من ارحم الراحمین هستم.»
📚منبع
جامع الاخبار، شعیری، ج ۱، ص ۶۹
شکستن کوزهها
بعد از طوفان و بالا آمدن آب و غرق شدن خلائق، جبرئیل نزد حضرت نوح(ع) آمد و گفت: «چندی پیش شغل تو نجاری بودهاست حالا کوزه بساز.» آن حضرت کوزههای زیادی ساخت. جبرئیل گفت خدا میفرماید: «کوزهها را بشکن.» او هم چند عدد از کوزهها را بر زمین زد و شکست. بعضیها را آهسته و بعضیها را با اکراه شکست. جبرئیل دید او دیگر نمیشکند. گفت: «چرا نمیشکنی؟»
فرمود: «دلم راضی نمیشود، من زحمت کشیدهام اینها را ساختهام.»
جبرئیل گفت: «ای نوح، مگر این کوزهها هیچ کدام جان دارند؟! پدر و مادر دارند؟ آب و گل آن که از خداست، همین قدر تو زحمت کشیدهای و ساختهای، چطور به شکستن آنها راضی نمیشوی؟ پس چگونه راضی شدی خلقی را که خالق آنها خدا بود و جان و پدر و مادر داشتند نفرین کردی و همه را به هلاکت رساندی؟»
از اینجا آن پیامبر خدا گریه بسیار کرد و لقبش نوح شد.
📚منبع
داستانهایی از لطف خدا، مهدی صاحب هنر ، ج ۲، ص ۳۶
نوجوانی که از هول قیامت قبض روح شد
شهید آیتالله دستغیب نقل کردهاست؛ مرحوم حاج شیخ علی اکبر نهاوندی گفت: شخصی پسرش را به مکتب فرستاد تا درس بخواند.
درس مکتب هم فارسی بود و هم قرآن، یک روز ظهر که پسر او از مکتب بازگشت، پدرش دید حال و روز فرزندش با روزهای دیگر فرق میکند و غیرعادی است و بدنش داغ و بیحس و رنگش پریده و زرد شدهاست.
پدر با نگرانی از او پرسید: فرزندم چه شده است؟ پسر شروع کرد به گریستن و گفت: ای پدر! استاد امروز به ما این آیه شریفه را درس داد:
«و کیف تتقون ان کفرتم یوما یجعل الولدان شیبا؛ پس اگر کافر شوید چگونه میترسید از روزی که کودکان و نوجوانان از حول و سختی آن روز پیر می شوند.» (مزمل، آیه ۱۷)
در نهایت آن پسر بیمار شد و با همان تب شدید از خوف قیامت از دنیا رفت. پیش از آنکه به سن تکلیف برسد و مکلف به انجام احکام الهی گردد.
وقتی جنازه او را دفن کردند پدر سر خاک فرزندش نشست و شروع کرد به گریستن و باحال حزن و اندوه گفت: «ای فرزند سزاوار بود که من از ناپاکی خود بترسم و قالب تهی کنم نه تو که پاک و معصوم بودی و هیچ گناهی نداشتی.»
📚منبع
قیامت و قرآن، تفسیر سوره طور، ص ۲۸
ای خدای گنهکاران
یک روز حضرت موسی(ع) در کوه طور در مناجات خود عرض کرد: «یا اله العالمین (ای خدای جهانیان).» جواب آمد: «لبیک!»
سپس عرض کرد: «یا اله المُطیعین (ای خدای اطاعتکنندگان).» جواب آمد: «لبیک!»
سپس عرض کرد: «یا اله العاصین (ای خدای گنهکاران).» این دفعه سه بار شنید: «لبیک، لبیک، لبیک!»
حضرت موسی(علی نبینا و آله و علیهالسلام) عرض کرد: «خدایا حکمتش چیست که تو را به بهترین اسامی صدا زدم یک بار جواب دادی، اما تا گفتم ای خدای گنهکارها سه بار جواب مرا دادی؟»
خطاب شد: «ای موسی! عارفان به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند، ولی گنهکاران جز به فضل من پناهی ندارند، اگر من آنها را هم از درگاه خود ناامید گردانم به درگاه چه کسی پناهنده شوند؟!»
📚منبع
زبدةالقصص، علی میرخلف زاده، جلد ۲
بیست سال معصیت
جوانی در بنیاسرائیل زندگی میکرد و به عبادت حق تعالی مشغول بود. روزها را به روزه و شبها را به نماز و طاعت، تا بیست سال کارش همین بود، تا که یک روز فریب خورده و کمکم از خدا کناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت و گناه کرد و از جمله گنهکاران قرار گرفت و در این کار بیست سال باقی ماند.
یک روز آمد جلو آینه خود را ببیند، نگاه کرد دید موهایش سفید شده از معصیتهای خود بدش آمد و از کردههای خود سخت پشیمان گردید.
گفت خدایا بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم، اگر برگردم بهسوی تو آیا قبولم میکنی؟!
صدایی شنید که میفرماید: «اَجَبتَنا فاحبَبناک ترکتَنا فتَرَکناک و عصَیتَنا فاَمهَلناک و اِن رَجَعتَ الینا قَبِلنا؛ تا آن وقتی که ما را دوست داشتی پس ما هم تو را دوست داشتیم. ترک ما کردی پس ما هم تو را ترک کردیم، معصیت ما را کردی تو را مهلت دادیم. پس اگر برگردی به جانب ما، تو را قبول می کنیم.»
پس توبه نمود و یکی از عبّاد قرار گرفت. از این مرحمتها از خدا نسبت به همه گنهکاران بوده و هست.
📚منبع
ثمراةالحیوة، امامی اصفهانی، جلد سوم، ص ۳۷۷
قصصالتوابین، علی میر خلف زاده
توبه گنهکار عهد موسی(ع)
در زمان حضرت موسی -علی نبینا و آله و علیهالسّلام- در بنیاسرائیل از نیامدن باران قحطی شد. مردم خدمت حضرت موسی(ع) جمع شدند که یا موسی باران نیامده و قحطی زیاد شده، بیا و برای ما دعا کن تا مردم از این مشکلات درآیند.
حضرت موسی(ع) به همه مردم دستور داد که در صحرایی جمع شوند و نماز استسقاء خوانند و دعا کنند که خداوند متعال باران را بر آنها نازل کند. جمعیت زیادی که زیادتر از هفتاد هزار نفر بودند در صحرا جمع شدند و هر چه دعا کردند خبری از باران نشد.
حضرت موسی(ع) سر به آسمان کرد و فرمود: «خدایا من با هفتاد هزار نفر هر چه دعا میکنیم چرا باران نمیآید؟! مگر قدرت و منزلت من پیش تو کهنه شده؟!»
خطاب رسید: «ای موسی! نه، در میان شما یک نفر است که چهل سال مرا معصیت میکرد به او بگو از میان این جمعیت بیرون رود تا باران را بر شما نازل کنم.»
فرمود: «خدایا صدای من ضعیف است چگونه به هفتاد هزار نفر جمعیت میرسد.» خطاب شد: «ای موسی تو بگو من صدای تو را به مردم میرسانم.»
حضرت موسی(ع) به صدای بلند صدا زد: «ای کسی که چهل سال است معصیت خدا را میکنی برخیز از میان ما بیرون رو، زیرا خدا بهخاطر شومی تو باران رحمتش را از ما قطع کرده.»
آن مرد عاصی برخواست، نگاهی به اطراف کرد، دید کسی بیرون نرفت، فهمید خودش است که باید بیرون رود. با خود گفت چه کنم؟ اگر برخیزم از میان مردم بروم، مردم مرا میبینند و میشناسند و رسوا میشوم. اگر نروم خدا باران را نازل نمیکند. همانجا نشست و از روی حقیقت و صمیم قلب از کارهای زشت خود پشیمان شد و توبه کرد.
یک دفعه ابرها آمدند بههم متصل شدند و چنان بارانی آمد که تمام سیراب شدند. حضرت موسی(ع) فرمود: «الهی کسیکه از میان ما بیرون نرفت. چهطور شد که باران آمد؟» خطاب شد: «سقیتکم بالّذی منعتکم به؛ به شما باران دادم به سبب آن کسی که شما را منع کردم و گفتم از میان شما بیرون برود.»
حضرت موسی(ع) فرمود: «خدایا میشود این بنده معصیتکار را به من نشان دهی؟!»
خطاب شد: «ای موسی! آن وقتیکه مرا معصیت میکرد رسوایش نکردم، حالا که توبه کرده او را رسوا کنم؟ حاشا! من نمامین را دشمن میدارم خودم نمامی کنم؟ من ستارالعیوب هستم بر کارهای زشت مردم روپوشی میکنم، خود بیایم آبرویش را بریزم.»
📚منبع
کتاب قصص التوابین، علی میرخلف زاده
داستان توبه زنی که به فساد شهره بود (شعوانه)
مرحوم ملا احمد نراقی در کتاب شریف اخلاقی معراج السعاده در رابطه با توبه واقعی، داستانی را نقل میکند:
منقول است در بصره زنی بود (شعوانه) نام که مجلسی از فسق و فجور منقعد نمیشد در بصره که از وی خالی باشد.
روزی با جمعی از کنیزان خود در کوچههای بصره میگذشت به در خانهای رسیدند که از آن افغان و خروش بلند بود گفت: سبحان الله! دراین خانه عجبیب مصیبت و غوغایی است!
کنیزی را به اندرون فرستاد از برای استعلام از حقیقت حال، آن کنیز رفت و برنگشت. کنیزی دیگر را فرستاد آن نیز رفت و نیامد. دیگری را فرستاد و به او تأکید کرد که زود معاودت کند. کنیز رفت و برگشت و گفت: این غوغای مردگان نیست ماتم زندگان است.
این ماتم بدکاران و عاصیان و نامه سیاهان است که این را بشنید گفت: آه بروم و ببینم که در این خانه چه خبر است.
شعوانه چون به اندرون رفت دید واعظی در آنجا نشسته و جمعی در دور او فراهم آمده ایشان را موعظه میکند و از عذاب خدا ترساند.
ایشان و همگی به گریه و زاری مشغولند و در حینی رسید که واعظ تفسیر این آیه میکرد که :«اذا راتهم من مکان بعید سمعوا لها تغیظا و زفیزا واذا القوا منها مکانا ضیفا مقرنین دعوا هنالک ثبورا؛ زمانیکه آتش دوزخ، تکذیبکنندگان قیامت را از مکانی دور ببیند خروش و فریاد را از دور به گوش خود میشنود، چون آن تبهکاران را زنجیر بسته به محل تنگی از جهنم دراندازند، در آن حال فریاد واویلا از دل برکشند.
شعوانه چون این را شنید بسیار در وی اثر کرد و گفت: ای واعظ! من یکی از رو سیاهان درگاهم آیا اگر توبه کنم حق تعالی مرا میبخشد؟!
گفت: «البته اگر توبه کنی _خدای تعالی _ تو را میآمرزد؛ اگرچه گناه تو مثل شعوانه باشد.» گفت: ای عالم! شعوانه منم و توبه کنم که من بعد نکنم.
آن واعظ گفت: «خدای تعالی ارحمالرحمین است و البته اگر توبه کنی آمرزیده شوی.»
پس شعوانه توبه کرد و بندگان و کنیزان خود را آزاد کرد و به صومعه رفت و مشغول عبادت پرودگار شد و دائم در ریاضت مشغول بود به نحوی که بدنش گداخته شد و بینهایت ضعف و نقاهت رسید.
روزی در بدن خود نگریست، خود را بسیار ضعیف و نحیف دید گفت: آهآه در دنیا به این نحو گداخته شدم و نمیدانم در آخرت حالم چه خواهد بود؟! ندایی به گوش او رسید که دل خوشدار و ملازم درگاه ما باش تا روز قیامت ببینی حال تو چون خواهد بود.
📚منبع
ریاحین الشریعه، ذبیح الله محلاتی، ج۴، ص۳۶۴
نفحاتالانس، عبداارحمن جامی
بندهای دوش و اعضایش میلرزید
حجتالاسلام شفتى پيوسته مراقب بارى تعالى بود و چيزى او را از حالت حضور و مراقبت باز نمىداشت، گوشههاى چشم او از كثرت گريهكردن در مقام تهجّد مجروح شدهبود. يكى از نزديكان اين بزرگوار گفتهاست:
با آن مرحوم به يكى از روستاها رفتيم و شب را در راه گذرانديم. سيّد به من فرمود: نمىخوابى؟ من رفتم كه بخوابم، چون سيّد گمان كرد كه من خوابيدم، برخاست و مشغول نماز شد، به خدا قسم ديدم بندهاى دوش و اعضايش مىلرزيد بهطورى كه كلمات نماز را از شدت حركت فكّين و اعضا مكرّر مىنمود تا آن را صحيح ادا كند.
مرحوم تنكابنى، درباره فرزند حجتالاسلام شفتى، مرحوم آقا سيد اسداللّه نيز چنين مىنگارد: هر شب از نصف شب تا صبح، در جايى خلوت به دعا، مناجات، گريه، عبادت و نماز اشتغال دارد و در گريستن از خوف خداوند متعال، مانندى براى او نيست.
📚 منبع
کتاب شب مردان خدا، سید محمد ضیاءآبادی، ص ۴۵
توبه ابولبابه
زمانىكه جنگ خندق به پايان رسيد، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به مدينه مراجعت كرد. هنگام ظهر، امين وحى نازل شد و فرمان جنگ با يهوديان پيمانشكن بنىقريظه را از جانب حضرت حق اعلام كرد، همانوقت رسول اسلام مسلح شد و به مسلمانان دستور دادند بايد نماز عصر را در منطقهى بنىقريظه بخوانيد.
دستور پيامبر انجام گرفت، ارتش اسلام، بنىقريظه را به محاصره كشيد، مدت محاصره طولانى شد، يهوديان به تنگ آمدند، به رسول حق پيام دادند ابولبابه را نزد ما فرست تا دربارهى وضع خود با او مشورت كنيم.
رسول خدا به ابولبابه فرمودند: «نزد همپيمانان خود برو و ببين چه مىگويند.» ابولبابه وقتى وارد قلعه شد يهوديان پرسيدند: صلاح تو دربارهى ما چيست؟ آيا تسليم شويم به همان صورتىكه پيامبر مىگويد تا هرچه مايل است نسبت به ما انجام دهد؟ جواب داد: آرى، تسليم او شويد، ولى به همراه اين جواب با دست خود به گلويش اشاره كرد، يعنى در صورت تسليم بلافاصله به قتل مىرسيد، ولى از عمل خود پشيمان شد و فرياد زد: آه به خدا و پيامبر خيانت كردم! زيرا حق نبود اسرار را فاش و امر پنهان را آشكار كنم.
از قلعه به زير آمد و يكسر به جانب مدينه رفت، وارد مسجد شد، با ريسمانى گردن خود را به يكى از ستونهاى مسجد بست «ستونى كه معروف به ستون توبه شد» گفت: خود را آزاد نكنم مگر اينكه توبهام پذيرفته شود يا بميرم، رسول خدا از تأخير ابولبابه جويا شد، داستانش را عرضه داشتند، فرمودند: «اگر نزد من مىآمد از خداوند براى او طلب آمرزش مىكردم، اما اكنون به جانب خدا روى آورده و خداوند نسبت به او سزاوارتر است، هرچه خواهد دربارهاش انجام دهد.»
ابولبابه در مدتى كه به ريسمان بسته بود روزها را روزه مىگرفت و شبها به اندازهاى كه بتواند خود را حفظ كند غذا مىخورد، دخترش به وقت شب برايش غذا مىآورد و وقت نياز به وضو بازش مىکرد.
شبى در خانهى امسلمه آيهى پذيرفته شدن توبهى ابولبابه به رسول خدا نازل شد: «وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صالِحاً وَ آخَرَ سَيِّئاً عَسَى اللَّهُ أَنْ يَتُوبَ عَلَيْهِمْ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيم؛ و گروهى ديگر به گناه خويش اعتراف كردند، عمل نيك و بدى را به هم آميختند، باشد كه خدا توبهى آنان را بپذيرد، همانا خداوند آمرزندهى مهربان است.»
پيامبر به ام سلمه فرمودند: «توبهى ابولبابه پذيرفته شد.» عرضه داشت: «يا رسول اللَّه! اجازه مىدهيد قبولى توبهى او را من به او بشارت دهم.» فرمودند: «آرى.» امسلمه سر از حجره بيرون كرد و قبولى توبهاش رابه او بشارت داد.
ابولبابه خدا را به اين نعمت سپاس گفت، چند نفر از مسلمانان آمدند تا او را از ستون باز كنند، ابولبابه مانع شد و گفت: به خدا سوگند نمىگذارم مرا باز كنيد مگر اينكه رسول خدا بيايد و مرا آزاد كند. پيامبر آمدند و فرمودند: «توبهات قبول شد، اكنون به مانند وقتى هستى كه از مادر متولد شدهاى.» سپس ريسمان از گردنش باز كرد.
ابولبابه گفت: يا رسول اللَّه! اجازه مىدهى تمام اموالم را در راه خدا صدقه بدهم؟ فرمودند: «نه» اجازهى دو سوم مال را گرفت، فرمودند: «نه.» اجازهى پرداخت نصف مال را گرفت، فرمودند: «نه.» يك سوم آن را درخواست كرد، حضرت اجازه داد.
📚منبع
تفسير قمى، ج ۱، ص ۳۰۳
تفسير برهان، سیدهاشم بحرانی، ج ۴، ص ۵۳۵