خروج کاروان از کربلا/2

خروج کاروان از کربلا/2

خروج کاروان از کربلا/2

 

 

تدفین شهدای کربلا

مرحوم علامه مقرّم می‌گوید:

چون امام سجاد(ع) آمد، بنی اسد را دید که کنار کشتگان گرد آمده‌اند و سرگردانند؛ نمی‌دانند چه کنند و کشته‌ها را نمی‌شناسند، چون بین بدن‌ها و سرهای مقدس جدایی انداخته بودند و گاهی از بستگان آنان می‌پرسیدند.
امام سجاد(ع) به آنان خبر داد که برای دفن این اجساد پاک آمده است. آنان را با نام و مشخصات معرفی کرد. هاشمیان را از دیگران شناساندند.

ناله و شیون برخاست و اشک‌ها جاری شد و زنان بنی اسد مو پریشان کردند و سیلی به صورت زدند و بلند گریه کردند. به محل قبر آمد، کمی از خاک‌ها را کنار زد. قبر حاضر و آماده و صندوقی شکافته آشکار شد. حضرت دستان خود را زیر کمر امام حسین(ع) گشود و گفت: «بسم الله و بالله وعلى ملّة رسول الله، صدق الله ورسوله،‌ ماشاء ولا حول ولا قوة إلاّ بالله العظیم.»

امام به تنهایی بی‌آنکه بنی اسد در این کار همراهی‌اش کنند پیکر مطهر را وارد قبر کرد و به آنان گفت: «همراه من کسی هست که یاری می‌کند.»

چون او را در قبر نهاد، ‌صورت بر آن رگ‌های بریده نهاد و گفت: «خوشا سرزمینی که پیکر پاک تو را در بر گرفت! دنیا پس از تو تاریک است و آخرت با فروغ جمالت روشن است. اما شبِ بیداری و غم است و اندوهگین همیشگی، تا آنکه خداوند برای خاندان تو سرای آخرت را برگزیند که تو در آنی. سلام و رحمت و برکات الهی بر تو باد از من، ای فرزند رسول خدا!»

و بر قبر نوشت: این قبر حسین بن علی بن ابی طالب است که او را لب تشنه و غریب شهید کردند.

آنگاه به طرف عمویش عباس رفت و او را در همان حال دید که فرشتگان آسمان‌ها را دهشت زده، و حوریان بهشتی را گریان ساخته بود. خود را روی بدن مقدس او انداخت و رگ‌های بریده‌اش را می‌بوسید و می‌گفت: «پس از تو خاک بر سر دنیا! ای قمر بنی‌هاشم! از من سلام بر تو باد، ای شهید خدایی! رحمت و برکات الهی بر تو باد!»

برای او نیز قبری گشود و به تنهایی او را وارد قبر کرد، همان‌گونه که برای پدرش کرد و به بنی اسد فرمود: «با من کسانی‌اند که یاری‌ام می‌کنند.»

آری، برای بنی اسد مجالی گذاشت تا در دفن شهدای دیگر مشارکت کنند. دو جا برای آنان تعیین کرد و فرمود دو گودال کندند؛ در اوّلی بنی‌هاشم را و در دیگری اصحاب را قرار دادند. اما حر ریاحی را قبیله‌اش بردند، به جایی که هم اینک قبر اوست.

گویند: مادرش حاضر بود. چون دید که اجساد دیگر را چه می‌کنند (دفن همه در یک جا) حر را به این مکان برد.

 

 

📚منبع

مقتل الحسین، مقرم، ص ۴۶۹

 

 

 

دو مصیبت بزرگی که دل حضرت زینب(س) را به درد آورده بود

پس بعد از تذکار این دو مصیبت که اعظم مصائب است و دل آن مخدره را بسیار سوخته بود یکی، بردن اسیران آل رسول از عراق به شام در حالتی‌ که به غیر بیمار به مرض خود گرفتار، در اثنا راه چنان سفری یک نفر ولی و پرستار نداشتند که در حال سواری و پیادگی و گرسنگی و تشنگی به فریاد ایشان برسد و از اذیت قوم قسی القلب بی‌رحم ایشان را حمایت کند و پناه دهد که الحق تصور این مصیبت سنگ‌های سخت را می‌گدازد.

و دیگری بی‌شرمی یزید کافر و چوب‌زدن بر سر مطهر کسی که همه می‌دانند در آن مجلس که رسول خدا(ص) فرمود درباره او و برادرش که: «دو سید جوانان بهشت می‌باشند.»

آنگاه با حضور فرزند بیمارش حجت خدا و خواهران و دختران بی‌کس آن مظلوم که آن همه مصیبت دیده‌اند و صدمه راه سفر کشیده‌اند. دل مجروح آن مظلومه آتش گرفت؛ روی به آسمان کرد و عرض کرد:

«اللهم خذ بحقنا و انتقم من ظالمنا و من حلل غضبک بمن سفک دمائنا.» (۱)

پس روی عتاب، به یزید لعین آورد و فرمود آنچه فرمود و یزید مردود جوابی نداشت به جز آنکه شعری را خواند.
یا صیحه تحمد من صوائح
ما اهون الموت لدی النوائح (۲)

 

 

📚منبع
کبریت احمر، تواضع پیامبر اسلام، محمد باقر بیرجندی، ص ۴۰۸
(۱) کتاب مجمع البحرین، طریحی، ج۱، ص ۱۳۸
(۲) مقتل، خوارزمی، ج ۲، ص ۷۴

 

 

 

یزید فرمان داد سر امام حسین(ع) را به شام بفرستند

سید بن طاووس می‌‏گوید: چون یزید بن معاویه نامه عبیدالله را دریافت کرد و بر مضمون آن اطلاع یافت، پاسخ آن نامه را فرستاد و به عبیدالله بن زیاد فرمان داد که سر امام حسین علیه‏‌السلام و سرهای یاران آن حضرت را به همراه زنان و کودکان به شام بفرستد.

ابن زیاد محفر بن ثعلبه را خواند و آن سرهای پاک و اهل بیت آن حضرت را به او سپرد و او آنان را همانند اسیران کفار در حالی که اهالی شهرها به تماشای ایشان و سرهای مبارک می‏‌پرداختند به شام برد.

 

 

📚منبع
لهوف، ابن طاووس، ص ۷۱

 

 

 

روضه مجلس يزيد بن معاويه(لعنت الله علیه) از زبان امام رضا(علیه السلام)

 
عن الفضل بن شاذان، قال:
سمعت الرضا عليه السّلام يقول:

لمّا حمل رأس الحسين عليه السّلام الى الشّام أمر يزيد لعنه اللّه فوضع و نصبت عليه مائدة، فأقبل هو و أصحابه يأكلون و يشربون الفقّاع، فلمّا فرغوا أمر بالرأس فوضع فى طست تحت سريره و بسط عليه رقعة الشّطرنج و جلس يزيد لعنة اللّه يلعب بالشّطرنج و يذكر الحسين بن علىّ و أباه و جدّه و يستهزىء بذكرهم، فمتى قامر صاحبه تناول الفقّاع.

فشربه ثلاث مرّات ثمّ صبّ فضلته على ما يلى الطّست من الارض، فمن كان من شيعتنا فليتورّع عن شرب الفقّاع و اللّعب بالشّطرنج و من نظر إلى الفقّاع أو إلى الشّطرنج فليذكر الحسين عليه السّلام و ليلعن يزيد و آل زياد، يمحو اللّه عزّ و جلّ بذلك ذنوبه و لو كانت بعدد النّجوم.

از فضل بن شاذان نقل است كه از امام رضا عليه‌السّلام شنيدم كه می‌گفت:

«وقتى سر امام حسين عليه‌السّلام را به شام بردند، يزيد – كه خدا نفرينش كند- دستور داد، آن را به نزدش نهادند و سفره‌اى برايش گستردند تا خود و يارانش خوردند و آب جو نوشيدند، هنگامى‌كه از غذا دست شستند، فرمان داد تا سر را در طشتى زير تختش نهادند و بر روى آن تخت، بساط شطرنج گستردند. يزيد- لعنة اللّه- نشسته بود و با شطرنج بازى می كرد و حسين بن على و پدر و جدّ او (رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله) را ياد می‌كرد و به سخره مى‌گرفت.

هرگاه كه در قمار از دوستش می‌برد، آب جو به دست مى‌گرفت و شراب را مى‌نوشيد و ته ماندۀ آن را پيرامون طشت به زمين مى‌ريخت.»

«پس هركس كه از شيعيان ما باشد، بايد از نوشيدن آب جو و بازى با شطرنج خوددارى كند.
هركس كه چشمش به آب جو يا به شطرنج افتد و حسين عليه‌السّلام را ياد كند و يزيد و آل زياد را نفرين نمايد خداى عز و جلّ به خاطر اين كار، گناهان او را اگر چه به شمار ستارگان باشد، از ميان ببرد.»

 

 

📚منبع
كتاب من لا يحضره الفقيه، شيخ صدوق، ج ٤، ص ٤١٩
عيون اخبار الرضا، شيخ صدوق، ج ٢، ص٢٢
كتاب المواعظ، شيخ صدوق، ص ١٣۱

 

 

 

در آغوش گرفتن سر امام حسین(ع) توسط راهب نصرانی

مناقب آل ابی طالب، ابن شهرآشوب: هنگامى‌كه سر حسين عليه‌السلام را آوردند و در منزلى به نام قِنَّسرين فرود آمدند، راهبى مسيحی از دِيْرش به سوى سر، حركت كرد و نورى را ديد كه از دهان آن، ساطع بود و به آسمان مى‌رفت. راهب مسيحی، ده هزار درهم به آنان (نگهبانان) داد و سر را گرفت و به درون دِيرش برد و بدون آن كه شخصى را ببيند، صدايى شنيد كه مى‌گفت: «خوشا به حالت! خوشا به حال آن كه قَدر اين سر را شناخت!»

راهب، سرش را بلند كرد و گفت پروردگارا! به حقّ عيسى، به اين سر بگو كه با من سخن بگويد. سر به سخن آمد و گفت: «اى راهب ! چه مى‌خواهى؟». گفت: تو كيستى؟ گفت: «من فرزند محمّدِ مصطفى و پسر علىِ مرتضى هستم. پسر فاطمه زهرا و مقتول كربلايم. من مظلوم و تشنه كامم.» و ساكت شد. راهب صورت به صورتش نهاد و گفت: صورتم را از صورت تو بر نمى‌دارم تا بگويى: من، شفيع تو در روز قيامت هستم.

سر به سخن درآمد و گفت: «به دين جدّم محمّد درآى.» راهب گفت: گواهى مى‌دهم كه خدايى جز خداوند نيست و گواهى مى‌دهم كه محمّد پيامبر خداست. آن‌گاه حسين عليه‌السلام پذيرفت كه شفاعتش كند. صبحدم آن قوم سر و دِرهم‌ها را گرفتند و چون به وادى رسيدند ديدند كه درهم‌ها سنگ شده است.

 

 

📚منبع
مناقب آل ابی طالب، ابن شهر آشوب، ج ۴، ص ٦٠
بحار الأنوار، علامه مجلسی، ج ۴۵، ص ٣٠٣

 

 

 

سر امام حسين(ع) در دير راهب و زيارت حضرت فاطمه(س)

عَنْ أبی سعیدِ الشّامی، قالَ : کنتُ یَوماً مَعَ الکفرةِ اللِّئامِ الَّذینَ حَمَلُوا الرؤُوسَ وَ السَّبایا إِلی دمشقِ ؛ فَوَصَلوا إِلی دِیْر النَّصاری . قالَ : فَلَمّا نَظَر القِسّیسُ إِلی رَأسِ الحُسینِ و إِذا بالنّور ساطِعٌ منه إِلی عَنانِ السَّماء ، فَوَقع فی قَلبِه هَیْبةٌ منه . فقال القِسّیسُ : دِیْرنا ما یَسِعُکم بَلْ ادخُلوا الرؤُوسَ و السَّبایا إِلی الدِّیرِ و حیطوا بِالدیرِ مِنْ خارِجٍ فإذا دَهَمَکم عدوٌّ قاتِلوه و لا تکونُوا مضطرِبین عَلی الرؤُّوسِ و السَّبایا.

فَاسْتحسَنوا کلامَ القسّیس و قالوا : هذا هُو الرّأیِ . فَحَطّوا رأسَ الحسینِ فی صندوقِ و قَفَلوه وَ أَدخَلوه إِلی الدِّیرِ وَ النساءَ و زینَ العابدینِ و جَعَلوهُم فی مکانٍ یلیقُ بِهم.

ثُمَّ إنَّ صاحِبَ الدیرِ أرادَ أنْ یَری الرأسَ الشَّریفِ و جَعَلَ یَنْظُرُ حولَ البیتِ الَّذی فیه الصَنددقُ – و کاَن له رازونةٌ – فحَطّ رأسُه فیها، فرأیَ البیتَ یَشرِقٌ نوراً و رأیَ أنَّ سقفَ البیتِ قد انشقَّ وَ نَزلَ مِنَ السّماءِ تَختَ عظیم، و إذا بِإمرأهٍ أَحَسَنَ مِن الحُورِ جالِسَةً علی التَّختِ و إِذا بشخصٍ یصیحُ : أَطْرقوا و لا تَنْظُروا، و إِذا قَدْ خَرجَ مِن ذلک البیتِ نساءٌ.

قال : فَأخرِجْنِ الرأسَ مِن الصندوقِ وَ کلٌّ مِن تلک النساءِ واحدةٌ بَعدَ واحدةٌ یُقبِّلنَ الرأسَ الشّریفِ . فَلَمّا وَقَعتِ النوبةُ لمولاتی فاطمة الزهراء عَلَیها سَلام غُشِی علیها و غُشِی صاحبُ الدیر، و عادَ لا یَنظُر بالعینِ بَل یَسْمَعُ الکلامَ، و إذا بقائِلة تقول:

«السلامُ علیک يا قتیلَ الأُمِّ ، السلام علیک یا مظلومَ الأُمِّ السلام علیکَ یا شهیدَ الأُمِّ، لا یَتَداخَلک همٌّ و لا غمٌّ، و إنَّ اللهَ تعالی سَیفرِجُ عنّی و عنکَ؛ یا بنیَّ! من ذا الذی فرَّقَ بینَ رأسِک و جَسدِک ؟ یا بنیَّ ! مَن ذا الّذی قَتَلک و ظَلَمَک؟ یا بنیَّ! من ذا الّذی سُبی حَریمُک؟ یا بنیَّ! مَن الذی أَیتم أطفالَک.» ثمَّ إِنَّها بَکَتْ بکاءاً شدیداً.
فلمّا سَمِع الدیُرانی ذلک إِندَهَشَ وَ وقَعَ مَغْشِیّاً علیه.

ابو سعید شامی می‌گوید: روزی همراه کفار پستی که سرهای شهدا و اسیران را به شام می‌بردند، بودم. پس به کلیسای مسیحیان رسیدند. هنگامی‌که قسیس به سر امام حسین علیه‌السلام که نوری از آن به سمت آسمان ساطع بود نگريست، هیبت آن حضرت در قلبش واقع شد.

قسیس به آن‌ها گفت: دیر ما به اندازه‌ی جمعیت شما بزرگ نیست. سرها و اسیران را وارد دیر کنید و از بیرون دیر را احاطه کنيد. اگر دشمنی حمله نمود او را بکشید و به خاطر سرها و اسیران نگران نباشید.

آن‌ها کلام قسیس را پسندیدند و گفتند این نظر خوبی است. پس سر حسین علیه‌السلام را داخل صندوق قرار داده و قفل نمودند و همراه زنان و امام زین‌العابدین وارد دیر کردند و آن‌ها را در مکانی که تحت نظر داشته باشند قرار دادند.

صاحب دیر خواست تا سر مطهر را ببیند و به خانه‌ای که صندوق در آن قرار داشت نگاه می‌کرد. او رازیانه‌اى داشت كه سر را در آن پیچید. در آن هنگام نور خانه را فرا گرفته و سقف خانه شکافته شد و از آسمان تختی بزرگ فرود آمد. ناگهان زنی که از حوری‌ها نیکوتر بود بر آن تخت نشست و شخصی فریاد می‌زد: «راه باز کنید و نگاه نکنید.» در آن لحظه از آن خانه زن‌هایی خارج شدند.

آن زن‌ها سر را از صندوق بیرون آوردند و هر کدام یکی پس از دیگری سر شریف را می‌بوسیدند. هنگامی‌که نوبت به مولای ما فاطمه زهرا علیهاالسلام رسید، حضرت غش كردند و صاحب دیر نیز غش كرد.
راهب با چشم نمی‌دید بلکه تنها کلام و سخن آن‌ها را می‌شنید که گوینده‌ای می‌گفت:

«سلام بر تو ای کشته‌ی مادر!
سلام بر تو ای مظلوم مادر!
سلام بر تو ای شهید مادر!
ناراحتی به خود راه مده و غصه نخور. زیرا خداوند در آینده فرج من و تو را می‌رساند.»

«ای پسرم چه كسى بین سر و بدنت جدایی انداخته است؟
ای پسرم چه کسی تو را کشته و به تو ظلم روا داشته است؟
ای پسرم! چه کسی خانواده‌ات را به اسارت در آورده؟
ای پسرم چه کسی اطفال و کودکان تو را یتیم كرده است؟»

سپس به شدت گریست. هنگامی‌که صاحب دیر این کلام را شنید، مدهوش شد و غش کرد.

 

📚منبع
الدمعة الساکبة، بهبهانی، ج ۵، ص ۷۰
فاطمیه مأثور، حجةالاسلام شیخ محسن حنیفی، ص ۱۶۰

 

 

 

ورود کاروان امام حسین(ع) به مدینه پس از واقعه کربلا

بشير بن حذلم (جذلم) مى‌گويد: هنگامى‌كه به مدينه نزديك شديم، على بن الحسين(عليه‌السلام) دستور داد كه كاروانيان از شترها فرود آيند، خيمه‌ها را برپا كرده و در آن جاى گيرند. آن‌گاه فرمود: «اى بشير! خدا پدرت را رحمت كند، او شاعر بود، آيا تو نيز مى‌توانى شعر بگويى؟»
گفتم: آرى، اى پسر رسول خدا، من نيز شاعرم.

فرمود: «وارد مدينه شو و خبر شهادت ابى عبدالله(عليه‌السلام) (و ورود ما را) به مردم برسان.»
بشير مى‌گويد: بر اسبم سوار و با شتاب وارد مدينه شدم. هنگامى‌كه به مسجد النبى(صلى الله عليه وآله) رسيدم صدايم را به گريه بلند كردم و آنگاه چنين سرودم:

يا أَهْلَ يَثْرِبَ لا مُقامَ لَكُمْ بِها *** قُتِلَ الْحُسَيْنُ فَأَدْمُعي مِدْرارُ
اَلْجِسْمُ مِنْهُ بِكَرْبَلاءَ مُضَرَّجٌ *** وَالرَّأسُ مِنْهُ عَلَى الْقَناةِ يُدارُ

اى مردم مدينه، ديگر مدينه جاى ماندن شما نيست، زيرا حسين [آقاى شما] كشته شد كه اشك من اين گونه سرازير است.
پيكر او در كربلا به خاك و خون غلطيده و سر مقدسش بالاى نيزه، شهر به شهر گردانده شد.

سپس گفت: اين على بن الحسين(عليه‌السلام) است كه با عمه‌ها و خواهرانش در آستانه شهر فرود آمده‌اند و من فرستاده او هستم تا ماجرا را به اطلاع شما برسانم.
با اين سخن، حتّى زنان مدينه از خانه‌هايشان با موهاى پريشان بيرون ريختند و درحالى كه از شدّت مصيبت صورت‌هاى خود را مى‌خراشيدند و بر چهره‌هاى خود لطمه مى‌زدند، صدا به گريه و زارى بلند كردند. (هيچ مرد و زنى را گريان‌تر از آن روز نديدم و بعد از وفات رسول خدا(صلى الله عليه وآله) روزى تلخ‌تر از آن روز بر مسلمانان نگذشت).

در آن هنگام شنيدم كنيزكى اين گونه براى حسين(عليه‌السلام) نوحه سرايى مى‌كند:
نَعى سَيِّدي نـاع نَعاهُ فَأَوْجَعا *** فَأَمْرَضَني نـاع نَعاهُ فَأَفْجَعا
فَعَيْنَيَّ جُودا بِالدُّمُوعِ وَاَسْكِبا *** وَجُودا بِدَمْع بَعْدَ دَمْعِكُما مَعا
عَلى مَنْ وَهى عَرْشَ الْجَليلِ فَزَعْزَعا *** فَأَصْبَحَ هذَا الَْمجْدُ وَالدِّينُ أَجْدَعا
عَلَى ابْنِ نَبيِّ اللهِ وَابْنِ وَصيِّهِ *** وَإنْ كانَ عَنّا شاحِطَ الدّارِ أَشْسَعا

خبر دهنده‌اى خبر مرگ مولايم را به من داد و دلم را به درد آورد و با آن خبر مرا بيمار كرد.
اى چشمانم، اشك بريزيد و جارى شويد و باز هم پس از اشك، با هم اشك بريزيد.
بر آن كس كه با مصيبت او عرش خداى جليل به لرزه درآمد و [شاخسار] بزرگوارى و دين بريده شد.
[سوگوارى كنيد!] بر فرزند پيامبر خدا و فرزند وصىّ او، هرچند محلّ شهادت او از ما دور است.

آن‌گاه گفت: امروز اندوه ما را در سوگ ابى عبدالله(عليه‌السلام) تازه ساختى و زخم‌هايى كه هنوز التيام نيافته بود، بار ديگر گشودى، سپس به من گفت: خدا تو را بيامرزد، تو كيستى؟
گفتم، من بشير بن حذلم هستم كه مولايم على بن الحسين(عليه‌السلام) مرا به سوى شما فرستاد و او هم اكنون با خاندان ابى عبدالله(عليه‌السلام) و زنانش در فلان مكان فرود آمده‌اند.

بشير مى‌گويد: مردم مرا رها كردند و به سرعت به مكانى كه كاروان در آنجا بود، به راه افتادند و من نيز با مركبم به آنجا بازگشتم، ديدم سيل جمعيت راهها را بند آورده‌اند. من از مركب پياده شدم و خود را با زحمت به كنار خيمه‌ها رساندم. ديدم على بن الحسين(عليه‌السلام) هنوز داخل خيمه است، آن‌گاه از خيمه بيرون آمد، در حالى كه پارچه‌اى در دست داشت كه با آن اشك‌هايش را پاك مى‌كرد.

كسى چارپايه‌اى آورد و حضرت روى آن نشست، در حالى كه پيوسته اشك‌هايش جارى بود و نمى‌توانست جلوى گريه‌اش را بگيرد.
مردم كه اين صحنه‌ها را ديدند، صداى گريه آنان بلند شد و از زنان و دختران مدينه نيز ناله و شيون برخاست؛ مردم از هر سو به نزد آن حضرت مى‌آمدند و او را تسليت مى‌گفتند و آن منطقه پر از شيون و غوغا شد.

امام(عليه‌السلام) با دست به مردم اشاره كرد كه ساكت شوند و مردم نيز آرام گرفتند، سپس اين خطبه را ايراد فرمود:

«حمد و سپاس مخصوص خدايى است كه پروردگار جهانيان، بخشنده و مهربان، مالك روز جزا و آفريننده همه مخلوقات است. همان خدايى كه (از سويى شناخت حقيقت او) آن‌قدر از ما دور است كه گويا در آسمان‌هاى رفيع جاى گرفته و (از سوى ديگر با علم و احاطه‌اش) آن‌قدر به ما نزديك است كه گواه و شنواى سخنان در گوشى ما است.

او را بر حوادث بزرگ، آسيب‌هاى روزگار، فجايع دردناك، رنج‌هاى سوزان، بلاهاى سنگين و مصيبت‌هاى بزرگ، خشونت بار، متراكم، شكننده و ويرانگر ستايش مى‌كنم.»

«اى مردم! خداوندى ـ كه ستايش مخصوص اوست ـ ما را به مصيبت‌هاى بزرگ و خسارتى جبران ناپذير در اسلام آزموده است. (آرى) اباعبدالله الحسين(عليه‌السلام) و خاندانش به شهادت رسيدند و زنان و كودكانش به اسارت در آمدند و سر مطهر آن حضرت را بالاى نيزه‌ها در شهرها به گردش در آوردند و اين مصيبتى است كه مانند ندارد!

اى مردم! بعد از شهادت او، كدام يك از مردانتان مى‌تواند شادى كند؟ يا كدام قلبى مى‌تواند براى او محزون نباشد؟ يا كدام چشمى مى‌تواند گريه نكند و اشك نريزد؟ به يقين آسمان‌هاى هفت گانه با بناهاى محكمش، درياها با امواجش، آسمان‌ها با اركانش، زمين با همه نواحى و جوانبش، درختان با شاخسارهايش، ماهيان و درياهاى عميق، و فرشتگان مقرّب الهى و همه آسمانيان، بر شهادت او گريستند.»

«اى مردم! كدام قلب است كه در شهادت او لرزان نشود؟ يا كدام جگرى مى‌توان يافت كه براى او نسوزد؟ يا كدام گوشى است كه اين حادثه بزرگ و جبران ناپذير را بشنود و آسيب نبيند؟
اى مردم! ما طرد شده، آواره، رانده و دور از شهرها شديم؛ گويا ما فرزندان اقوام غير مسلمانيم، بدون آنكه جرمى كرده و يا كار ناپسندى مرتكب شده و يا ضربه‌اى به اسلام زده باشيم. هرگز اين ماجرا (هاى دردناك) را درباره گذشتگانمان نشنيديم؛ اين تنها يك امر تازه و جديد است.»

به خدا سوگند! اگر پيامبر(صلى الله عليه وآله) به اين گروه سفارش مى‌كرد كه با ما مبارزه كنند، آن‌گونه كه درباره ما به آنها سفارش (به محبت) كرد، هرگز بيش از اين نمى‌توانستند جنايت كنند؛ إنّالله وَإنّا إلَيه راجِعُون، از اين مصيبتى كه بسيار بزرگ، غم‌انگيز، دردناك، انباشته، ناهنجار، ناگوار و سنگين است.
در برابر مصائبى كه به ما رسيده از خدا پاداش مى‌طلبيم. به يقين خداوند شكست ناپذير و صاحب انتقام است.» (۱)

پس از اين خطبه، صوحان بن صعصعة بن صوحان (۲) كه زمين‌گير بود ـ به خاطر آن بيمارى و (عدم همراهى با امام حسين(عليه‌السلام)) عذرخواهى كرد. امام سجاد(عليه‌السلام) نيز عذرش را پذيرفت و از او سپاس‌گزارى نمود و بر پدرش درود و رحمت فرستاد. (۳)

امام سجاد(عليه‌السلام) به همراه زنان و كودكان وارد مدينه شدند. همان شهرى كه ماه رجب سال گذشته به هنگام خروج از آن، با پدر بزرگوارش امام حسين(عليه‌السلام) و عمويش اباالفضل العباس و برادرانش على اكبر و على اصغر و ديگر جوانان بنى هاشم همراه بود. و اينك بدون آن عزيزان، با جمعى از زنان و كودكان مصيبت ديده وارد شهر مى‌شود.

شهرى كه مدفن رسول خدا(صلى الله عليه وآله) و فاطمه زهرا(عليهاالسلام) است؛ شهرى كه خاطرات تلخ و شيرين فراوانى را به ياد دارد؛ شهرى كه از كوچه‌ها و خانه و در و ديوارش و از جاى جاى آن صداى عزيزانش را مى‌شنود.
زينب كبرى(عليهاالسلام) خود را به مسجد پيامبر(صلى الله عليه وآله) رساند و در حالى كه دو طرفِ درِ مسجد را گرفته بود، خطاب به رسول خدا(صلى الله عليه وآله) مى‌گويد:

«يا جَدّاه إِنّي ناعِيةٌ إِلَيْكَ أخِي الْحُسَيْنَ؛ اى جدّا! من خبر مرگ برادرم حسين را براى تو آورده‌ام.» زينب پيوسته گريه مى‌كرد و اشك و آهش تمامى نداشت. و هر بار كه به برادرزاده‌اش على بن الحسين(عليه‌السلام) مى‌نگريست، اندوهش تازه و غمش افزوده مى‌شد. (۴)

سكينه نيز فرياد زد: «اى جدّا! از مصائبى كه بر ما گذشت به تو شكايت مى‌كنم. به خدا سوگند، من سنگ دل‌تر، جفاكارتر و خشن‌تر از يزيد نديدم و هيچ كافر و مشركى را بدتر از او سراغ ندارم! او با چوب‌دستى‌اش به دندان پدرم مى‌زد و مى‌گفت: ضربه‌ها چگونه است اى حسين!؛ فَلَقَدْ كانَ يَقْرَعُ ثَغْرَ أَبي بِمِخْصَرَتِهِ وَ هُوَ يَقُولُ: كَيْفَ رَأَيْتَ الْضَّرْبَ يا حُسَيْنُ.» (۵)؛ (۶)

 

 

📚منبع
(۱)«ألْحَمْدُللهِ رَبِّ الْعالَمِينَ، اَلرَّحْمنِ الرَّحِيمِ، مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ، بارِىءِ الْخَلائِقِ أَجْمَعِينَ، أَلَّذِي بَعُدَ فَارْتَفَعَ فِي السَّمواتِ الْعُلى، وَقَرُبَ فَشَهِدَ النَّجْوى، نَحْمَدُهُ عَلى عَظائِمِ الاُْمُورِ، وَفَجائِعِ الدُّهُورِ، وَأَلَمِ الْفَجائِعِ، وَمَضاضَةِ اللَّواذِعِ، وَجلِيلِ الرُّزْءِ، وَعَظِيمِ الْمَصائِبِ الْفاظِعَةِ الْكاظَّةِ الْفادِحَةِ الْجائِحَةِ.

أَيُّهَا الْقَوْمُ! إنَّ اللهَ وَلَهُ الْحَمْدُ ابْتَلانا بِمَصائِبَ جَلِيلَة، وَثُلْمَة فِي الاِْسْلامِ عَظِيمَة، قُتِلَ أَبُو عَبْدِاللهِ الْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ وَعِتْرَتُهُ، وَسُبِيَ نِساؤُهُ وَصِبْيَتُهُ، وَدارُوا بِرَأْسِهِ فِي الْبُلْدانِ مِنْ فَوْقِ عامِلِ السِّنانِ، وَهذِهِ الرَّزِيَّةُ الَّتِي لامِثْلَها رَزِيَّةٌ.
أَيُّهَا النّاسُ! فَأَىُّ رِجالات مِنْكُمْ تَسُرُّونَ بَعْدَ قَتْلِهِ؟! اَمْ أيُّ فُؤاد لا يَحْزُنُ مِنْ أَجْلِهِ؟ أَمْ أَيَّةُ عَيْن مِنْكُمْ تَحْبِسُ دَمْعَها وَتَضَنُّ عَنِ انْهِمالِها؟! فَلَقَدْ بَكَتِ السَّبْعُ الشِّدادُ لِقَتْلِهِ، وَبَكَتِ الْبِحارُ بِأَمْواجِها، وَالسَّمواتُ بِأَرْكانِها، وَالاَْرْضُ بِأَرْجائِها، وَالاَْشْجارُ بِأَغْصانِها، وَالْحِيتانُ وَلُجَجُ الْبِحارِ، وَالْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ، وَأَهْلُ السَّمواتِ أَجْمَعُونَ.

أَيُّهَا النّاسُ! أَيُّ قَلْب لا يَنْصَدِعُ لِقَتْلِهِ؟! أَمْ أَيُّ فُؤاد لا يَحِنُّ إِلَيْهِ؟! أَمْ أَيُّ سَمْع يَسْمَعُ هذِهِ الثُّلْمَةَ الَّتِي ثُلِمَتْ فِي الاِْسْلامِ وَلا يُصَمُّ.
أَيُّهَا النّاسُ! أصْبَحْنا مَطْرُودِينَ مُشَرَّدِينَ مَذُودِينَ، شاسِعِينَ عَنِ الاَْمْصارِ، كَأَنّا أَوْلادُ تُرْك وَكابُلَ مِنْ غَيْرِ جُرْم اجْتَرَمْناهُ، وَلا مَكْرُوه ارْتَكَبْناهُ، وَلا ثُلْمَة فِي الاِْسْلامِ ثَلَمْناها، ما سَمِعْنا بِهذا فِي آبائِنَا الاَْوَّلِينَ (إِنْ هَذَا إِلاَّ اخْتِلاَقٌ). وَاللهِ لَوْ أَنَّ النَّبِىَّ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ تَقَدَّمَ إِلَيْهِمْ فِي قِتالِنا كَما تَقَدَّمَ إِلَيْهِمْ فِي الْوِصايَةِ بِنا لَمَا ازْدادُوا عَلى ما فَعَلُوا بِنا، فَاِنّا للهِِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ مِنْ مُصِيبَة ما أَعْظَمَها وَأَوْجَعَها وَأَفْجَعَها وَأَكَظَّها وَأَفْظَعَها وَأَمَرَّها وَأَفْدَحَها، فَعِنْدَاللهِ نَحْتَسِبُ فِيما أَصابَنا وَما بَلَغَ بِنا، إِنَّهُ عَزِيزٌ ذُوانْتِقام.»

(۲) پدر صوحان جناب صعصعة بن صوحان از اصحاب جليل‌القدر و بلند مرتبه اميرمؤمنان على(عليه‌السلام)بود. امام صادق(عليه‌السلام) فرمود: «آنها كه با اميرمؤمنان على(عليه‌السلام) بودند جز صعصعة بن صوحان و ياران صعصعه كسى نبود كه حقّ و منزلت على(عليه‌السلام) را به درستى بشناسد.» مطابق نقل نجاشى او از راويان عهدنامه معروف على(عليه‌السلام) به مالك اشتر است (رجوع كنيد به: معجم رجال الحديث، ج ۱۰، ص ۱۱۲). ولى درباره فرزندش صوحان بن صعصعة، چيزى در كتب تراجم و رجال ـ جز همين مورد ـ يافت نشد.

(۳) ملهوف(لهوف)، ابن طاووس، ص ۲۲۶ ـ ۲۳۰؛ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج ۴۵، ص ۱۴۷ ـ ۱۴۹؛ مقتل الحسين، مقرّم، ص ۳۷۴ و ۳۷۵
(۴) بحارالانوار، علامه مجلسی، ج ۴۵، ص ۱۹۸
(۵) مقتل الحسين، مقرّم، ص ۳۷۶

(۶) گرد آوری از کتاب: عاشورا ريشه‌‏ها، انگيزه‏‌ها، رويدادها، پيامدها، سعید داودی و مهدی رستم نژاد،(زیر نظر آيت الله العظمى ناصر مكارم شيرازى)، امام على بن ابى طالب عليه‌السلام‏، قم‏، ۱۳۸۸ ه. ش‏، ص ۶۴۲

 

 

گریز دفن امام حسین(ع)؛ دفن میثم تمار بعد از سه روز

 

بعد از آنکه دست و پا و زبان میثم تمار را جدا کردند و او را بر دار کشیدند پس از سه روز شکم او را بالای دار دریدند.
بعد از شهادت میثم کسی جرات نمی‌کرد بدن او را از دار پایین بیاورد و دفن کند تا اینکه روزی جماعت خرما فروشان به یکدیگر گفتند این ننگ و عار از برای اولاد ما می‌ماند که این مرد پیر هم شغل ماست و بدنش بر سر دار می‌باشد.

بیایید تا به هر نحو که هست بدن او را پایین بیاوریم و دفن کنیم، پس شب آمدند و آن بدن را از سرِ دار پایین آوردند و با احترام کنار فرات دفن نمودند.

 

گریز:
زنان بنی اسد هم بعد از ۳ روز آمدند برای دفن سیدالشهدا علیه السلام.

 

 

📚 منبع
طریق البکاء، علامه گریان شهرابی، ص ۱۳۵
گریزهای مداحی، علی اکبر لطیفیان، ص ۱

 

 

گریز روضه اسارت اهل خیام امام حسین(ع)؛ ایوب(ع) دیگر نتوانست صبر کند

جناب اقدس الهی در کلام شریف خود هر پیغمبری را به صفتی توصیف فرمود .
فرموده است ایوب نبی(ع) را به علت شدت بلاهایی که به آن مبتلا شده بود به صبوری وصف نموده است. صبر ایوب نبی(ع) به حدی رسید که ملائکه آسمان‌ها دوست و فریفته او شدند. ثواب اعمال او را وقتی به آسمان‌ها می‌بردند ملائکه تعظیم می‌نمودند.

ایوب نبی(ع) در بلاهای زیادی چون از بین رفتن اموال و تلف شدن اولاد و جوانان خود صبر کرد اما در یک جا دیگر نتوانست صبر کند. آن هم وقتی که دید کار به جایی رسیده است که زنش برای یک قرص نان با بیگانه‌ای تکلم کرده است و گیسو فروخته است وقتی به اینجا رسید طاقت نیاورد و عرض کرد: خدایا به فریاد من برس.

 

اشاره گریز:
ای شیعه! ایوب نبی(ع) با آن همه صبوری همین که شنید همسرش با بیگانه‌ای تکلم کرده است زبان به درگاه الهی گشود و گفت: «خدایا به فریاد من برس.‌» پس چگونه بود حال مظلوم کربلا وقتی که سر او را با نیزه وارد شهر شام کردند و زینب(س) به قاتل برادرش شمر لعنت الله علیه می‌گفت: «دو حاجت دارم یکی آنکه نیزه‌داران سرها را از میان ما زنان بیرون برند دیگر آنکه ما را از راهی ببر که اجتماع خلق کمتر باشد.»

 

 

📚منبع
مجالس المتقین، برغانی قزوینی، مجلس ۱۲
گریزهای مداحی، علی اکبر لطیفیان، ص ۲۴۲

 

 

 

گریز روضه اسارت اهل بیت امام حسین(ع)؛ برخورد کریمانه امیرالمؤمنین(ع) پس از جنگ جمل با عایشه

امیرالمؤمنین(ع) پس از پایان جنگ جمل به چهل نفر از زنان عبدالقیس مأموریت داد که با بستن عمامه به سر و شمشیر به دست عایشه را به مدینه برگردانند و به محمد بن ابی بکر فرمان داد که خواهرش را همراهی کند.
عایشه در طول راه از امیرالمؤمنین(ع) تا جایی که توانست بدگویی کرد و گفت:

علی(ع) مرا در اختیار لشکریانش قرار داده ولی هنگامی‌که آنان به مدینه رسیدند و به خانه عایشه رفتند عمامه‌های خود را باز کرده نشان دادند که همگی زن هستند و ثابت نمودند که علی(ع) چگونه نسبت به عایشه کرامت و بزرگی را رعایت نموده است.

 

👈اشاره گریز:
دلها بسوزد بر آن مخدراتی که در حلقه محاصره مردان ناپاک دشمن به اسارت برده شدند.

 

 

📚منبع
شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج ۱۷، ص ۲۵۴
گریزهای مداحی، علی اکبر لطیفیان، ص ۲۳۷

اشتراک گذاری پست

مطالب مرتبط

خروج کاروان از کربلا/3
خروج از کربلا

خروج کاروان از کربلا/3

خروج کاروان از کربلا/3     موضع‌گیری قاطع و شجاعانه ابن‌عفیف در برابر سخنان عبیدالله بن زیاد مرحوم شیخ مفید در کتاب ارشاد می‌نویسد: ابن

ادامه مطلب
روز مباهله
روز مباهله

روز مباهله

روز مباهله     مباهله؛ روز برتری اسلام پس از فتح مکه معظمه و طائف و مسلمان شدن اهالی یمن و عمان، تقریباً تمامی مناطق

ادامه مطلب
ولادت امام کاظم(ع)
ولادت امام موسی کاظم (ع)

ولادت امام کاظم(ع)

ولادت امام کاظم(ع)     علامت ولادت حضرت رسالت و امامان بعد از او شیخ کلینی و صفار و دیگران از ابوبصیر روایت کرده‌اند که

ادامه مطلب