شهادت مسلم بن عقیل(ع)
قیام مسلم و ترساندن کوفیان از سایه جنگ
هانی بیخبر از خیانت شریح قاضی، نیمهجان در زندان ابن زیاد به انتظار یاری قوم خود نشسته بود. مسلم از حال او باخبر شد، چهار هزار نفر از یاران خویش را جمع کرد و به قصد مبارزه با ابن زیاد حرکت کرد، مسجد و بازار از مردان مسلح پر شد، عبیدالله به قصر گریخت و درهای قصر را محکم بست.
یاران مسلم لحظه به لحظه بیشتر میشدند. روز از نیمه گذشت، عبیدالله به دنبال اشراف کوفه فرستاد و آنها را در قصر جمع کرد و به سختی تهدید و تطمیع کرد. ایشان نیز به خواست عبیدالله، از بالای قصر مردم را تشویق و تهدید میکردند و به آنها میگفتند: لشکر شام در راه است.
مردم کمکم پراکنده شدند. زنان یکییکی میآمدند و پسران و برادران خود را از جمع جدا میکردند و به آنها میگفتند این همه جمعیت کافی است، حضور تو ضرورتی ندارد، مردان میآمدند پسران و برادران خود را میبردند و به آنها میگفتند: برگرد فردا که لشکر شام برسد چه خواهی کرد. به تدریج اطراف مسلم خلوت و خلوتتر شد تا وقتی که نماز مغرب به جای آورد بیش از سی نفر پشت سرش نبودند.
📚منبع
الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، ج ۴، ص ۳۰-۲۷
تاریخ طبری، ج ۴، ص ۲۷۴-۲۷۲
الاخبار الطوال، دینوری، ص ۲۳۸-۲۳۷
مقتل الحسین، خوارزمی، ج ۱، ص ۶-۲۰۳
فریب خوردن مسلم بن عوسجه و فاشکردن محل حضرت مسلم(ع)
ابن زیاد، غلام خود «معقل» را مأمور کرد که مخفیگاه مسلم را پیدا کند. سه هزار درهم به او داد تا به وسیله آن، خود را به مسلم نزدیک سازد. معقل به مسجد آمد و در کنار مسلم بن عوسجه نشست. هنگامیکه مسلم از نماز فارغ شد، معقل گفت: من از اهالی شام هستم. خداوند محبت اهل بیت پیامبرش را نصیب من کردهاست.
شنیدهام کسی از طرف او به کوفه آمده و از مردم بیعت میگیرد. من سه هزار درهم آوردهام تا به او دهم که در راه هدفش خرج کند. او چنان گریست که مسلم بن عوسجه فریب خورد و پس از اینکه از او تعهد گرفت رازداری کند، او را به خانه هانی برد و با جناب مسلم آشنا کرد. از آن پس معقل هر روز به خانه هانی میرفت و خبر فعالیتهای مسلم و یارانش را به ابن زیاد میرساند.
📚منبع
الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، ج ۴، ص ۲۶
شهادت حضرت مسلم بن عقیل(ع) در نقل الفتوح
پس، عبيد الله روى به جانب مسلم كرد و گفت: و تو اى پسر عقيل! تقرير كن كه چرا بدين شهر آمدى بعد از آنكه احوال و اعمال اين شهر منتظم بود، پريشان ساختى؟
مسلم گفت: نه من به جهت متفرّق گردانيدن مردمان اين شهر اينجا آمدهام ولكن چون شما قوانين بد نهاديد و رسم فراعنه مصر و روم و ايران پيش گرفته با مردمان، زندگانى خلاف سنّت مىكرديد و امر معروف به كلى منسوخ شده بود و كسى از منكر نهى نمىكرد، اميرالمؤمنين* حسين(ع) مرا بدينجا فرستاد تا مراسم امر معروف و نهى منكر را احيا كنم و هم مردمان را به حكم خداى تعالى و سنّت محمّد مصطفى(ص) خوانم.
به حكم آنكه بعد از واقعه اميرالمؤمنين على(ع) خلافت حقّ ماست و شما را اين حال معلوم است، خواهيد راضى باشيد بر اين سخن خواهيد نباشيد. اوّل كس كه بر اميرالمؤمنين علىّ بن ابى طالب(ع) كه امام بر حق و خليفه مطلق بود، بيرون آمد، شما بوديد. مَثَل ما و شما همچنان است كه خداى تعالى در قرآن مجيد مىفرمايد: «وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ.»
عبيد الله بن زياد چون اين كلمات بشنيد، زبان وقاحت دراز كرد و از خدا و رسول(ص) نينديشيده بر اميرالمؤمنين على(ع) و حسين(ع) و مسلم(ع) دشنامها داد و سخنان ناسزا گفت. پس، مسلم گفت:
«خاكت بر دهان باد. تو و پدر تو و آنكس كه تو را امارت داد، بدين سخنان سزاواريد.
اى دشمن خداى، پدر تو را از ياد پدرى نبود تا آنكه معاويه پا از دايره مسلمانى بيرون نهاده، زياد ولدالزنا را به خود ملحق ساخت و معنى الْخَبِيثاتُ لِلْخَبِيثِينَ به ظهور آورد. آنچه خواهى بكن و بگوى. ما از اهل بيت نبوتيم و بلايا هميشه بر سر ما موكّل است و بدان راضى باشيم.»
عبيد الله خشمناک گفت: او را بر بام كوشک بريد و گردن بزنيد.
مسلم گفت: «اگر تو از قريش بودى و ميان من و تو قرابتى صورت بستى، مرا چنين نكشتى و اگر تو پسر [پدر] خود بودى، چنين عداوت با خاندان نبوّت روا نداشتى.»
از اين سخنان، خشم عبيد الله زيادت شده، مردى را از اهل شام كه مسلم در اثناى محاربه او را زخمى بر سر زده بود، بخواند و او را گفت: مسلم را بگير و بر بام كوشک بر و به دست خويشتن گردن او بزن و كينه خويش از او باز خواه.
آن مرد مسلم را دست بگرفت و بر بام كوشک برد. مسلم در راه تسبيح مىگفت و كلمه استغفار بر زبان مىراند و مىگفت: «أللّهمّ احكم بيننا و بين قوم خذلونا.»
پس، شامى او را بنشاند و سر مباركش از تن جدا كرد- رحمة اللّه عليه. آنگاه مدهوشوار از بام فرود آمد و نزد پسر زياد شد. عبيد الله چون او را بدان حال بديد، گفت: تو را چه مىشود؟
مسلم را كشتى؟
گفت: بلى كشتم. امّا، مرا عجب عارضهاى پيش آمد. چون او را گردن زدم، مردى سياه فام كريه منظر را ديدم كه لب خويش به دندان گرفته و به خشم در من مىنگريست و به انگشت به من اشاره مىكرد، چنان از او بترسيدم كه از هيچ چيز در عمر خويش چنان نترسيده بودم.
عبيدالله خنديد و گفت: اين كارى بود كه هرگز نكرده بودى از آن سبب پريشان خاطر شدى. سهل باشد، دل به خويش آر و مترس.
*طبق روایات و اعتقادات شیعی، سزاوار نیست لقب امیرالمومنین جز برای حضرت امام علی علیهالسلام استفاده شود.
📚منبع
الفتوح، ابن اعثم کوفی، ص۸۶۳
تنهایی و غربت حضرت مسلم(ع)
حضرت مسلم(ع) چون ديد شب شده و جز سى نفر با او كسى نمانده به سمت درهاى كِنده به راه افتاد و وقتى به آن درها رسيد ده نفر باقى مانده بودند و از مسجد كه خارج شد ديگر كسى با او نبود. توجّه كرد. ديد كسى نيست تا به او راه را نشان دهد و او را به خانهاى ببرد و اگر دشمن بر او حمله كرد با او همدردى نمايد و از او دفاع كند. همانگونه سرگردان در كوچههاى كوفه مىگشت و نمىدانست كجا مىرود، تا به خانههاى بنى جَبَله (از قبيله كِنْده) رسيد.
رفت تا به درِ خانه زنى رسيد كه نامش طَوعه بود. آن زن كنيز اشعث بن قيس بود و چون از او بچّهدار شده بود او را آزاد كرده بود. آنگاه اسَيدِ حضرمی با او ازدواج كرد و فرزندى به نام بلال از او داشت.
بلال به همراه مردم بيرون رفته بود و مادرش بر در ايستاده بود و انتظارش را مىكشيد.
پسر عقيل بر زن، سلام كرد و زن، جواب داد. مسلم به زن گفت: بنده خدا! به من قدرى آب بده. زن رفت و برايش آب آورد.
مسلم(ع) همان جا نشست.
زن، ظرف آب را بُرد و بازگشت و گفت: مگر آب نخوردى؟! مسلم(ع) گفت: «چرا.» زن گفت: پس نزد خانوادهات باز گرد. مسلم(ع) سكوت كرد.
زن، دو مرتبه حرفهايش را تكرار كرد. باز مسلم(ع) سكوت كرد. آنگاه زن گفت: به خاطر خدا باز گرد.
سبحان اللّه! اى بنده خدا! خدا سلامتت بدارد! نزد خانوادهات بازگرد. شايسته نيست بر درِ خانه من بنشينى و من اين كار را روا نمىدارم. مسلم(ع) برخاست و گفت: «اى بنده خدا! من در اين شهر، خانه و خانوادهاى ندارم. آيا مىخواهى پاداشى ببرى و كار نيكى انجام دهى؟ شايد در آينده بتوانم جبران كنم.»
زن گفت: اى بنده خدا! جريان چيست؟ گفت: «من، مسلم بن عقيل هستم. اين مردم به من دروغ گفتند و مرا فريفتند.» زن گفت: تو مسلم هستى؟ گفت: «آرى.» زن گفت: داخل خانه شو. و او را داخل اتاقى غير از اتاق نشيمن خود كرد و فرشى برايش انداخت و برايش شام برد.
📚منبع
تاريخ طبری، ج ۵، ص ۳۵۰
لهوف، سید بن طاووس، ص ۱۲۰
روضه حضرت مسلم بن عقیل(ع)
كسانیكه با حضرت مسلم بودند رفتهرفته متفرّق گرديدند. بعضی از ايشان به يكديگر میگفتند كه ما را چه كار كه سرعت و تعجيل در فتنهانگيزی كنيم، سزاوار آنكه در منزل خويش بنشينيم و بگذاريم تا خدای متعال امر اين گروه را به اصلاح آورد.
بالاخره بجز ده نفر، كسی با جناب مسلم بن عقيل باقی نماند!! چون به مسجد داخل شد، آن ده نفر نيز او را ترك نمودند و حضرت مسلم بیكس و تنها ماند. چون جناب مسلم كيفيّت اين حال را مشاهده نمود، تنها از مسجد بيرون آمد و در كوچههای شهر كوفه میگرديد تا بر در خانه زنی رسيد. نام آن زن طَوْعَه بود و در آنجا توقف نمود و از او جرعهای آب طلبيد.
آن زن آب آورده او را آشاماند. جناب مسلم بن عقيل از او درخواست نمود كه در خانه خود او را جای دهد. آن زن قبول نموده و به خانه خود، او را پناه داد. پس از آن، پسر آن زن به حال حضرت مسلم آگاه شد و از جهت او خبر به سمع ابن زياد رسيد.
آن ملعون ، محمدبن اشعث را طلب كرده و گروهی را با او روانه نمود تا حضرت مسلم عليهالسّلام را حاضر سازند. چون فرستادگان به در خانه طَوْعَه رسيدند. آواز سُم مَرْكَبها به گوش آن جناب رسيده ، زره خود را برتن بياراست و سوار بر اسب گرديده با اصحاب ابن زياد – لَعَنَهُمُ اللّهُ – در آويخت و مشغول جنگ شد تا گروهی از ايشان را به دارالبوار فرستاد.
پس محمد بن اشعث بیدين فرياد به او زد كه ای مسلم! تو در امانی. مسلم فرمود: «امان نامه فاجران غدّار، ارزشی ندارد.» مسلم باز با آنان در آويخت و به جنگ و حرب اَشْقيا مشغول گرديد و اشعار حمران بن مالك به طور رَجَز میخواند: اءَقْسَمْتُ لا اءُقْتَلُ إِلاّ حُرّا…
يعنی: «سوگند خوردهام كه جز به طريق مردانگی كشته نگردم، اگر چه شربت ناگوار مرگ را به تلخی بنوشم خوش ندارم كه به خدعه و مكر گرفتار آدمهای پست و دون گردم و فريفته و مغرور آنان شوم. يا آنكه شربت خنك جوانمردی و شجاعت را به آب گرم ناگوار عجز و سستی مخلوط نمايم و دست از جنگ بكشم. هر مردی ناچار در روزگاری، دچار شرّ و سختی خواهد شد، ولی من با شمشير تيز شما را میزنم و از هيچ ضرر بيم ندارم.»
چون زخم بسيار و جراحت بیشمار بر بدن نازنينش رسيد و به اين واسطه سست و ضعيف گرديد. گروه شقاوتآئين، بر سر او هجوم آوردند و او را احاطه نمودند.
آنگاه ملعونی از عقب سر آن جناب درآمد و نيزه بر پشت آن حضرت زد كه از صدمه آن نيزه، بر زمين افتاد. پس آن جماعت بیسعادت آن شير بيشه شجاعت را اسير و دستگير نمودند و به نزد ابن زياد بدبنياد بردند.
ابن زياد نانجيب به ناسزا جناب اميرمؤمنان عليهالسّلام و دو سيّد جوانان جناب حسن و حسين عليهمالسّلام و جناب مسلم بن عقيل – رضوان اللّه عليه – را نام میبرد و اهانت مینمود.
مسلم فرمود: «تو و پدرت سزاوارتريد به ناسزا و دشنام؛ اينك هر چه میخواهی انجام ده ای دشمن خدا!»
پس آن شقی، بكير بن حمران را امر نمود كه آن سيّد مظلوم را بر بالای قصر دارالاماره برده او را شهيد سازد. بكير حرامزاده چون آن جناب را بر بام قصر میبرد، آن سيّد بزرگوار در آن حال مشغول به تسبيح پروردگار و توبه و استغفار و صلوات بر رسول اللّه صلّي اللّه عليه و آله بود. پس ضربتی بر گردن آن گردنفراز نشاءتَيْن، آشنا نمود و او را به درجه شهادت رسانيد و خود آن ولدالزنا وحشتزده از بام قصر فرود آمد.
ابن زياد بدبنياد از او پرسيد: تو را چه میشود؟! آن شقی گفت: ای امير! آن هنگامیكه آن جناب را شهيد نمودم مرد سياه چهرهای را در مقابل خود ديدم كه انگشتان خويش را به دندان میگزيد يا آنكه گفت لبهای خود را میگزيد. و من چنان ترسيدم كه تاكنون اين گونه فَزَع در خود نديدم.
📚منبع
سوگنامه کربلا، محمدطاهر دزفولی، ترجمه كتاب لهوف سيد ابن طاوس
شباهت حضرت مسلم(ع) به امام حسین(ع) در تشنگی
مسلم علیهالسلام گفت: «واى بر شما! چرا به سويم سنگ پرتاب مىكنيد؟ ـ آنگونه كه به كفّار سنگ مىزنند ـ در حالىكه من از خاندان پيامبر برگزيدهام. واى بر شما! آيا حقّ پيامبر خدا را پاس نمىداريد و حقّ نزديكانِ او را حرمت نمىنهيد؟! آنگاه با ناتوانى بر آنان يورش بُرد و آنان را به سوى كوچهها و دروازهها فرارى داد. آنگاه بازگشت و بر درِ خانهاى تكيه داد. جمعيت به سويش باز گشتند.
محمّد بن اشعث بر آنان بانگ زد رهايش كنيد تا با او سخن بگويم. آنگاه به مسلم نزديك شد و گفت: واى بر تو اى پسر عقيل! خودت را به كشتن مده. تو در امانى و خونت بر گردن من است. تو در پناه منى. مسلم(ع) گفت: «اى پسر اشعث! گمان مىكنى تا وقتىكه نيرو براى جنگيدن دارم دست تسليم دراز مىكنم؟ نه به خدا! هرگز چنين نمىشود.»
آنگاه بر او يورش بُرد و او را تا پيش يارانش عقب راند و به جايگاه خود بازگشت و مىگفت: «بار خدايا! عطش توانم را بُرده است!»
ولى كسى جرئت نداشت به او آب بدهد يا به وى نزديك شود.
پسر اشعث به يارانش گفت: اين براى شما ننگ و عار است كه اين چنين از يك نفر درمانده شدهايد! همه با هم يكباره بر او يورش بريد. آنان بر مسلم(ع) حمله كردند و مسلم هم بر آنان يورش بُرد.
مردى كوفى به نام بُكَير بن حُمرانِ احمرى به سمت مسلم آمد و دو ضربت ميان آن دو رد و بدل شد. بُكَير بر لب بالاى مسلم ضربتى زد و مسلم نيز ضربتى بر او زد كه كشته بر زمين افتاد. مسلم از پشت سر نيزه خورد و بر زمين افتاد و به اسارت گرفته شد و اسب و سلاحش را برداشتند و مردى از بنى سُلَيم به نام عبيد اللّه بن عبّاس جلو آمد و عمامه اش را برداشت.
📚 منبع
الأخبار الطوال، احمد بن داود دینوری، ص ۲۵۸
غربت حضرت مسلم(ع) در بیان امام باقر(ع)
تاریخ الطبری عن عمّار الدُّهنی عنباقر(ع) ابی جعفر علیه السلام: فَلَمّا رَٲی مُسلِمٌ ٲنَّهُ قَد بَقِیَ وَحدَهُ یَتَرَدَّدُ فِی الطُّرُق،ِ اَتی بابا فَنَزَلَ عَلَیهِ، فَخَرَجَت اِلَیهِ امرَٲَةٌ فَقالَ لَها: اسقینی، فَسَقَتهُ ثُمَّ دَخَلَت فَمَکَثَت ماشاءَاللهُ، ثُمَّ خَرَجَت فَاِذا هُوَ عَلَی البابِ، قالَت: یا عَبدَ الله،ِ اِنَّ مَجلِسَکَ مَجلِسُ ریبَةً فَقُم.
قَالَ: اِنّی ٲنَا مُسلِمُ بنُ عَقیلِِ، فَهَل عِندَکِ مَٲویّ؟ قالَت: نَعَم، ادخُل. کانَ ابنُها (ٲیِِ ابنُ طَوعَةَ) مَولََی لِمُحَمَّدِ بنِ الٲََشعَثِ، فَلَمّا عَلِمَ بِهِ [ٲی بِمُسلِمِِ] الغُلامُ، انطَلَقَ اِلی مُحَمَّدِِ فَٲَخبَرَهُ، فَانطَلَقَ مُحَمَّدٌ اِلی عُبَیدِ اللهِ فَٲَخبَرَهُ.
بَعَثَ عُبَیدُ اللهِ عَمرَو بنَ حُرَیثِِ المَخزومِیَّ وکانَ صاحِبَ شُرَطِهِ اِلَیهِ، ومَعَهُ عَبدُالرَّحمنِ بنُ مُحَمَّدِ بنِ الٲَشعَثِ، فَلَم یَعلَم مُسلِمٌ حَتّی احیطَ بِالدّارِ، فَلَمّا رَٲی ذلِکَ مُسلِمٌ خَرَجَ اِلَیهِم بِسَیفِهِ فقاتلهم. فَٲَعطاهُ عَبد ُالرَّحمنِ الاَمانَ، فَٲَمکَنَ مِن یَدِه فَجاء بِه الی عُبَیدُالله فَٲَمَرَبِه فَٲَصعَدَ اِلی اَعلَی القَصر فَضُرِبَت عُنقُه وَ اَلقی جُثَّتُهُ اِلی الناس. واَمَرَ [ابنُ زِیادِِ] بِهانِئٍ، فَسُحِبَ اِلَی الکُناسَهِ فَصُلِبَ هُنالِکَ.
عمار دُهنی از امام باقر(ع) نقل میکند: مسلم(ع) چون دید تنها مانده و در کوچهها سرگردان است، نزد خانهای آمد و از اسب فرود آمد. زنی از خانه بیرون آمد. مسلم(ع) به وی گفت: «به من آب بدهید.» آن زن به مسلم آب داد. زن داخل خانه شد و پس از چندی بیرون آمد و آن مرد هنوز بر در خانه بود زن گفت: بنده خدا! نشستن تو در اینجا مایه شک است. برخیز! گفت: «من مسلم بن عقیل هستم آیا برایم پناهگاهی داری؟»
زن گفت: بلی. داخل شو. پسر طوعه از یاران محمد بن اشعث بود و چون از وجود مسلم با خبر شد نزد محمد آمد و به وی گزارش داد و محمد هم به سرعت نزد عبیدالله رفت و به وی خبر داد. عبیدالله، عمروبن حُرَیث مخزومی که رئیس شرطه بود به همراه عبدالرحمن بن محمد بن اشعث فرستاد و مسلم(ع) متوجه نشد تا اینکه خانه به محاصره در آمد.
وقتی مسلم از محاصره خانه مطلع شد با شمشیر از خانه بیرون آمد و با آنان به نبرد پرداخت. عبدالرحمن[بن محمد اشعث] به وی امان داد و او تسلیم شد. او را نزد عبیدالله آوردند، عبیدالله دستور داد او را بر بام قصر برده گردن او را بزنند و جسمش را از بالا به پایین بیندازند.
ابن زیاد دستور داد هانی را به محله کُناسه بردند و در آنجا به دار آویختند.
📚منبع
تاریخ طبری، ج ۵، ص ۳۵۰
حسینیه مأثور، حجةالاسلام شیخ محسن حنیفی، ص ۴۹۵ الی ۴۹۷
اشک پیامبر برای مسلم بن عقیل(ع)
حَدَّثَنَا بن عقیل الحُسَینُ بنُ اَحمَدَ بنِ اِدرِیسَ رَحِمَهُ اللهُ قَالَ حَدَّثَنَا اَبِی عَن جَعفَرِ بنِ مُحَمَّدِ بنِ مَالِکِِ قَالَ حَدَّثَنِی مُحَمَّدُ بنُ الحُسَینِ بنِ زَیدِِ قَالَ حَدَّثَنَا أَبُو أَحمَدَ مُحَمَّدُ بنُ زِیَادِِ قَالَ حَدَّثَنَا زِیَادُ بنُ المُنذِرِ عَن سَعِیدِ بنِ جُبَیرِِ عَنِ ابنِ عَبَّاسَ قَالَ قَالَ عَلِیُّ علیه السلام لِرَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و آله یَا رَسُولَ اللهِ اِنَّکَ لَتُحِبُّ عَقِیلََا؟ قَالَ اِی وَ اللهِ اِنِیّ لَاُحِبُّهُ حُبَّینِ حُبّاََ لَهُ وَ حُبّاََ لِحُبِّ اَبِی طَالِبِِ لَهُ وَ اِنَّ وَلَدَهُ لَمَقتُولُُ فِی مَحَبَّهِ وَلَدِکَ فَتَدمَعُ عَلَیهِ عُیُونُ المُومِنِینَ وَ تُصَلِّی عَلَیهِ المَلَائِکَهُ المُقَرَّبُون ثُمَّ بَکَی رَسُولُ اللهِ صلی الله علیه و آله حَتَّی جَرَت دُمُوعُهُ عَلَی صَدرِهِ ثُمَّ قَالَ اِلَی اللهِ اَشکُو مَا تَلقَی عِترَتِی مِن بَعدِی.
علی(ع) به رسول خدا(ص) عرض کرد: «شما عقیل را خیلی دوست دارید؟» فرمود: «آری به خدا دو محبت به او دارم یکی برای خوبی خودش و یکی برای آن که ابوطالب دوستش میداشت و فرزندش به خاطر دوستی فرزندت کشته خواهد شد و دیده مؤمنان بر او اشک ریزد و فرشتگان مقرب بر او صلوات فرستند.»
سپس رسول خدا(ص) گریست تا اشکهایش بر سینهاش روان شد. سپس فرمود: «به خدا شکایت برم از آنچه بر خاندانم پس از من اصابت میکند.»
📚منبع
الٲمالی، شیخ للصدوق، المجلس السابع و العشرون
حسینیه مأثور، حجةالاسلام شیخ محسن حنیفی، ص ۴۹۵ الی ۴۹۷
اصابت سنگ و تیر بر حضرت مسلم(ع)
مسلم بن عقیل چون صداى سُم اسبان و سر و صداى مردان را شنيد دانست كه به سراغ وى آمدهاند. پس با شمشير به سوى آنان آمد. آنان به خانه يورش آوردند. مسلم(ع) سخت با آنان درگير شد و آنان را با شمشير مىزد تا آنها را از خانه بيرون راند. آنان دوباره بازگشتند و باز مسلم سخت با آنان درگير شد. ميان مسلم و بُكَير بن حُمرانِ اَحمرى دو ضربه شمشير رد و بدل شد.
بُكَير ضربتى بر دهان مسلم(ع) زد و لب بالاى او قطع شد و شمشير بر لب پايين نشست و دندانهاى پيشين مسلم افتاد و مسلم هم ضربتى بر سر و ضربتى ديگر بر رگ گردن وى زد كه نزديك بود به عُمق [گردنش] رخنه كند.
سپاهيان چون اوضاع را چنين ديدند از بالاى بام خانه بر مسلم هجوم آوردند و سنگ به طرفش پرتاب مىكردند و تودههاى نِى را آتش مىزدند و به سويش مىانداختند. مسلم چون اوضاع را چنين ديد با شمشيرِ برهنه به كوچه آمد و با آنان به نبرد پرداخت.
📚منبع
تاريخ طبری، ج۵، ص ۳۷۳
امان نامه به حضرت مسلم(ع)
در مورد پذیرش امان نامه توسط حضرت مسلم(ع) دو قول است:
یک بار ابن اشعث او را امان داد ولی مسلم(ع) در جوابش گفت: «قول شما کوفیان را اعتماد نشاید و از منافقان بی دین وفا نمیآید.» اما وقتی بر اثر جراحات فراوان ضعف و ناتوانی بر او غالب گردید به ناچار تن در داد.
دوم اینکه به روایت سید بن طاووس هر چند به او امان دادند قبول نکرد تا آنکه جراحات زیادی بر داشت و نامردی از عقب نیزه بر پشت او زد و او را به روی انداخت، آن کافران هجوم آوردند و او را دستگیر کردند.
📚منبع
منتهی الامال، شیخ عباس قمی، ج ۱، ص ۶۵۶
قدرت و شجاعت حضرت مسلم(ع)
نقل میکنند: مسلم(ع) مانند شیر بوده و چنان نیرویی داشت که دست مردی را میگرفت و او را به پشت بام پرت میکرد. تا اینکه بکر بن حمران ملعون ضربتی بر روی مسلم زد و لب بالا و دندان او را افکند اما باز مسلم به هر طرف رو میکرد، کسی در برابرش نمیایستاد.
وقتی دیدند حریف مسلم نمیشوند رفتند بالای بامها سنگ و چوب بر او میزدند. نیها را آتش میزدند و بر سر مسلم میریختند.
📚منبع
نفس المهموم، شیخ عباس قمی، ص ۱۴۵
وجه شباهت حضرت مسلم(ع) با امام حسين(ع)
وبَقِيَ وَحدَهُ وقَد اُثخِنَ بِالجِراحِ في رَأسِهِ وبَدَنِهِ فَجَعَلَ يُضارِبُهُم بِسَيفِهِ وهُم يَتَفَرَّقونَ عَنهُ يَمينا وشِمالاً.
امام حسين عليهالسلام از زخمهاى تن و سرش سنگين شده و تنها مانده بود، آنان را با شمشير مىزد و آنها، از چپ و راستِ او مىگريختند. (۱)
فَوَقَفَ [الحُسَينُ عليهالسلام ] وقَد ضَعُفَ عَنِ القِتالِ، أتاهُ حَجَرٌ عَلى جَبهَتِه هَشَمَها ثُمَّ أتاهُ سَهمٌ لَهُ ثَلاثُ شُعَبٍ مَسمومٌ فَوَقَعَ عَلى قَلبِهِ.
امام حسين عليهالسلام كه بر اثر نبرد كم توان شده بود ايستاد. سنگى به پيشانىاش خورد و آن را شكست. سپس تير سه شاخه مسمومى آمد و بر قلبش نشست. (۲)
وجَعَلَ يُقاتِلُ حَتّى اُثخِنَ بِالجِراحِ و ضَعُفَ عَنِ القِتالِ، وتَكاثَروا عَلَيهِ فَجَعَلوا يَرمونَهُ بِالنَّبلِ وَالحِجارَةِ، فَقالَ مُسلِمٌ: وَيلَكُم! ما لَكُم تَرمونَني بِالحِجارَةِ كَما تُرمَى الكُفّارُ، وأنَا مِن أهلِ بَيتِ الأَنبِياءِ الأَبرارِ؟! وَيلَكُم! أما تَرعَونَ حَقَّ رَسولِ اللّه ِصلى الله عليه و آله وذُرِّيَّتِهِ.
مسلم بن عقيل به نبرد ادامه داد تا جراحتهاى سنگينى بر او وارد شد و از جنگيدن ناتوان شد. جمعيت بر او يورش بردند و با تير و سنگ بر او مىزدند. مسلم(ع) گفت: «واى بر شما! آيا به سويم سنگ پرتاب مىكنيد (آن گونه كه به كفّار ، سنگ مىزنند) در حالى كه من از خانواده پيامبرانِ ابرارم؟ آيا حقّ پيامبر را در باره خاندانش پاس نمىداريد؟ (۳)
📚منبع
(۱) الإرشاد، شيخ مفيد، ج ٢، ص ١١۱
اعلام الورى، طبرسی، ج ١، ص ۴۶۸
روضة الواعظين، ابن فتال نيشابوری، ص ۲۰۸
(۲) مثير الأحزان، ابن نما حلی، ص ٧٣
(۳) الفتوح، ابن اعثم كوفی، ج ۵، ص ۵۳
حضرت امام حسين(ع) و نوازش دختر حضرت مسلم(ع)
آوردهاند كه حضرت مسلم عليهالسلام را دختری صغيره بود كه او را بسيار دوست میداشت، ولی دائم بهانه پدر را میگرفت و اهل بيت او را تسلّی میدادند. آن گاه كه خبر شهادت مسلم عليهالسلام را گفتند، امام حسين عليهالسلام آن طفل را طلبيد و دست محبّت بر سر و روی او میكشيدند و با او ملاطفت میفرمودند.
آن طفل عرض كرد:
«يابن رسول الله! با من ملاطفتی میفرمايی كه مناسب حال يتيمان است، مگر پدرم را شهيد كردهاند؟»
حضرت طاقت و تحمل نياورده بیاختيار گريان شدند، سيلاب اشک از ديدگان شريفش فرو ريخت و فرمود:
«[دخترم!] غم مخور كه من به جای پدر تو میباشم، خواهرم به جای مادرت، دخترانم به جای خواهرت و فرزندانم به جای برادرت.» آن طفل بیاختيار ناله آتشبار از سينه برآورده و اشک از ديدگانش ريخت.
از گريه آن طفل صدای گريه از مخدّرات سراپرده عصمت و پردهنشينان سرادق طهارت بلند شد و حاضران همه گريه نمودند.
📚منبع
المنتخب طريحی، فخرالدین طریحی نجفی، ج ۲، ص ۳۶۴