حکایات مناجاتی/5
وای بر تو از عذاب قیامت
یک روز معاذ بن جبل در حالیکه گریه میکرد به رسول اکرم(ص) وارد شد و سلام کرد، حضرت بعد از جواب سلام علت گریهاش را جویا شد. معاذ عرض کرد: یا رسول اللَّه جوانی رعنا و خوش اندام بیرون خانه ایستاده و مانند زن بچه مرده گریه میکند و در انتظار است که شما به او اجازه ورود دهید تا خدمت شما برسد و منظره آن جوان همه را گریان نموده، حضرت اجازه ورود دادند جوان وارد شد. حضرت فرمودند: «ای جوان چرا گریه میکنی؟»
جوان گفت: ای رسول خدا گناهی مرتکب شدهام که اگر خدا بخواهد به بعضی از آنها مرا مجازات کند، بایستی مرا به آتش قهر دوزخم برد و گمان نمیکنم که هرگز مورد بخشش و آمرزش قرار بگیرم.
حضرت فرمود: «آیا شرک به خدا آوردهای؟» گفت نه. حضرت فرمود: «قتل نفس کردهای؟»گفت نه. حضرت فرمود: «بنابراین توبه کن که خدا ترا خواهد بخشید ولو بزرگی گناهانت به اندازه کوهها عظیم باشد.»
گفت: گناهانم از آن کوههای عظیم بزرگتر است. حضرت فرمود: «پروردگار متعال گناهانت را میآمرزد ولو به بزرگی زمین و آنچه در آن است بوده باشد.» جوان گفت: گناهان من بزرگتر است. تا به اینجا رسید، حضرت با حالت غضب به او خطاب فرمود: «وای بر تو ای جوان! گناهانت بزرگتر است یا خدای متعال؟»
جوان تا این سخن را از پیغمبر شنید خودش را به خاک انداخت و گفت: منزه است پروردگار من، هیچ چیز بزرگتر از او نیست. در این موقع حضرت فرمود: «مگر گناه بزرگ را جز خدای بزرگ کسی دیگر هست که ببخشد؟»
جوان گفت: نه یا رسول اللَّه. سپس سکوت کرد و چیزی نگفت. در این هنگام حضرت فرمود: «حال ای جوان یکی از آن گناهانی را که مرتکب شدهای بیان کن تا ببینم چه کردهای که اینقدر نا امید هستی؟»
جوان گفت: یا رسول اللَّه، هفت سال است که به عمل زشتی دست زدهام؛ به گورستان میروم و قبر مردگان را نبش کرده و کفن آنها را میدزدم. این اواخر شنیدم دختری از انصار از دنیا رفته. من هم طبق معمول به منظور سرقت کفن او به جستجوی قبرش رفتم. تا اینکه قبرش را پیدا کردم رویش یک علامت گذاشتم تا شب بتوانم به مقصودم برسم و کفن را بربایم.
سیاهی شب همه جا را فرا گرفته بود، آمدم سر قبر دختر و گورش را شکافتم. جنازه دختر را از قبر بیرون آورده و کفنش را از تنش بیرون آوردم، بدنش را برهنه دیدم آتش شهوت در وجودم شعلهور شد نگذاشت تنها به دزدی کفن اکتفا کنم، از طرفی وسوسههای فریبنده نفس و شیطان، نتوانستم نفس خود را مهار کرده و خود را راضی به ترک آن کنم.
خلاصه آنقدر ابلیس، این گناه را در نظر زیبا جلوه داد که ناچار با جسد بیجان آن دختر به زنا مشغول شدم بعد جنازهاش را به گودال قبر افکندم و بسوی منزل برگشتم. هنوز چند قدمی از محل حادثه نرفته بودم که صدائی به این مضمون بگوشم رسید: «ای وای بر تو! از مالک روز جزا چه خواهی کرد؟! آن وقتی که من و تو را به دادگاه عدل الهی نگه دارند؟! وای بر تو از عذاب قیامت که مرا در میان مردگان برهنه و جُنب قرار دادی؟!»
بله یا رسول الله شنیدن این کلمات وجدان خفته مرا بیدار کرد تا اینکه به حکم وظیفه وجدان برای بخشش گناهانم از خدای بزرگ خدمت شما آمدهام تا به برکت وجود شما خداوند از سر تقصیرات من درگذرد. اما به نظرم به قدری گناهانم بزرگ است که حتی از بوی بهشت هم محروم خواهم ماند. یا رسول الله آیا شما در این مورد نظر دیگری دارید که من انجام دهم؟!
پیغمبر اکرم (ص) فرمود: «ای فاسق از من دور شو. زیرا ترس از آن دارم که آتشی بر تو نازل شود و عذاب تو مرا متأثر کند.»
جوان گنهکار از پیش روی پیغمبر رفت و پس از تهیه مختصر غذائی سر به بیابان گذاشت و در محلی دور از چشم مردم به گریه وزاری و توبه پرداخت، لباسی خشن بر تن و غل و زنجیری هم به گردن انداخته آنگاه با تضرع و زاری روی به آسمان کرد و مناجاتکنان پروردگار خود را میخواند، بارالها هر وقت از من راضی شدی به رسولت وحی نازل کن تا مرا مژده عفوت دهد و اگر نه آتشی بفرست تا در این دنیا به کیفر اعمالم معذب شوم. زیرا من طاقت عذاب آخرت تو را ندارم.
دیری نپائید که در اثر نیایش صادقانهاش، خداوند رحیم او را عفو فرمود و بر پیامبرش این آیه را فرستاد: «و الّذین اذا فعلوا فاحشة او ظلموا انفسهم ذکرواللَّه فاستغفروا لذنوبهم و من یغفر الذنوب الاّ اللَّه.»
رسول خدا از نزول این آیه در جستجوی جوان مذبور بر آمد و معاذبن جبل تنها کسی بود که اقامتگاه آن جوان را بلد بود و نشان پیغمبر(ص) داد. حضرت با گروهی از یارانش به محل آن جوان آمدند. وقتی که رسیدند دیدند که جوان از ترس عقوبت الهی دست نیایش بسوی حق تعالی دراز کرده و همچون ابر بهاران از دیدگانش اشک میبارد.
جلو آمده غل و زنجیر را از گردنش برداشتند و بهوی مژده آمرزش و عفو الهی را رساندند. سپس رو به اصحاب کرده فرمودند: «جبران کنید گناهان خود را همانطور که بهلول نبّاش جبران کرد.»
📚 منبع
امالی، شیخ صدوق
زادان حافظ قرآن شد
مرحوم شوشتری در کتاب قاموس الرجال خود این روایت را آوردهاند: امیرمؤمنان(ع) روزی جوانی را دید که صدایی خوب داشت. او با صدای زیبای خود، اشعاری پوچ و لغو میخواند. حضرت نامش را پرسید، او خود را «زادان» خواند.
او اهل ایران بود.
حضرت پرسید: «چرا با چنین صدای زیبایی که داری قرآن نمیخوانی؟» زادان گفت: من از قرآن تنها به قدر نماز میدانم.
امام علی(ع) مقداری از آب دهان مبارک خود را به زبان زادان ریخت.
زادان خود میگوید: هنوز قدمی پیش نگذاشته بودم که کل قرآن را حفظ شده بودم. همین امر سبب شدهاست که اعراب جاهل آن روزگار؛ مانند آل سعود، حضرت امیرمؤمنان(ع) را به خاطر محبتی که به ایرانیان ابراز میداشتند، مورد آزار خود قرار دهند.
هنگامیکه این روایت برای امام صادق(ع) نقل شد، ایشان فرمودند: «امیرمؤمنان(ع) با اسم اعظم برای او دعا کرد. به همین دلیل، این گونه تمام قرآن در روح زادان جای گرفت.»
📚 منبع
قاموس الرجال، مرحوم شوشتری
مناجات حضرت شعیب(ع)
حضرت شعیب(ع) آنقدر در مناجاتش گریه کرد تا چشمانش نابینا شد. خداوند هم به او لطف کرد و چشمانش را شفا داد.
اما مدتی بعد، باز در اثر گریهکردن، بینایی چشمانش را از دست داد و خداوند هم باز چشمان او را بینا نمود.
پس از چند بار تکرار شدن این ماجرا، از سوی خداوند به شعیب(ع) ندا رسید: «ای شعیب! ما که ثواب مناجات تو را میدهیم پس چرا دیگر اینقدر خود را به زحمت میافکنی؟»
شعیب عرض کرد:؛«خداوندا! من مناجات و عبادت تو را دوست دارم.»
خداوند در مقابل این دوستی، به او لطف فرمود و حضرت موسی(علیهالسلام) را خادم او قرار داد.
📚منبع
داستانهای شهید دستغیب، احکام و اخلاق، ص ۶۰۰
بندگانی که مشتاق من هستند و من مشتاق آنها
آیتالله میرزا جواد ملکی تبریزی فرمودند: خداوند به یکی از صدیقین وحی فرمود: «من در میان بندگانم کسانی را دارم که مرا دوست دارند و من هم آنها را دوست دارم. آنها مشتاق من هستند و من نیز مشتاق آنها. مرا همواره یاد میکنند، من نیز به یاد آنها هستم. در تمام کارها به من نظر دارند، من هم توجهم به آنهاست.»
آن صدیق گفت: معبود من! نشانه آنها که مورد توجه شما هستند چیست؟
فرمود: «آنها کسانی هستند که در انتظار غروب آفتاب هستند تا شب فرا برسد و تاریکی همه جا گسترده شود و آنها در دل شب با من به راز و نیاز بایستند. صورتهاشان را از روی خضوع روی خاک بگذارند و به مناجات بپردازند. در دل شب به خاطر نعمتهایی که به آنها دادهام مرا خالصانه سپاس میگویند.
تا سحر با ضجه و استغاثه در قیام و رکوع و سجودند. به خاطر عشقی که به من دارند، خودشان را در رنج و سختی میاندازند. اولین چیزی که به آنها میدهم این است که از نور خود به دلهاشان میتابانم تا به واسطه آن نسبت به من معرفت یابند.»
📚 منبع
رساله لقاءالله، میرزا جواد ملکی تبریزی، ص ۱۳۳
ملکالموت با هر مؤمنی اهل مداراست
شیخ مفید از ابن عمیر از حضرت صادق(ع) روایت میکند: «سلمان در کوفه گذرش به بازار آهنگرها افتاد، جوانی را دید روی زمین افتاده و مردم گرد او حلقه زدهاند به سلمان گفتند این بنده خدا غش کرده و چیزی در گوشش بخوان شاید به هوش آید. سلمان بالای سر جوان قرار گرفت تا جوان به هوش آمد.»
گفت: ای سلمان اگر درباره من چیزی گفتند صحیح نیست. من هنگامیکه گذرم به این بازار افتاد و پتکزدن آهنگرها را دیدم این آیه را یاد کردم. «وَلَهُم مَتامِعْ مِنْ حَديد (حج ۲۱)؛ برای بدکاران گرزهایی آهن است.» از ترس عذاب و عقاب بیهوش شدم.
سلمان گفت تو را این ارزش هست که برادر من در راه خدا باشی. و به خاطر حلاوت محبتی که از او در قلب سلمان جلوه کرد رفیق و یار یکدیگر شدند تا اینکه جوان بیمار شد سلمان بالای سرش نشست در حالی که جوان درحال جان دادن بود سلمان گفت: «ای ملک الموت! با برادرم مدارا کن.»
پاسخ شنید: «من نسبت به هر مومنی اهل مدارایم.»
📚منبع
بحار الانوار، علامه مجلسی، ج ۲۲، ص ۳۸۵