حضرت ام کلثوم(س)
حضرت ام کلثوم(س) را به کنیزی خواست
حسن بن محمد بن علی الطبری در كتاب الكامل فی السقيفه مینويسد:
در آن روز كه يزيد بارگاه خود را جهت ورود اسيران آل محمد عليهمالسلام آراست و اركان شهر را دعوت نمود، با سر مطهر آنچه خواست گفت و آنچه خواست كرد. در اين اثناء زهير عراقی كه مردی مسخرهچی بود از درِ بارگاه وارد شد، يک نگاهی به اسيران آل محمد عليهمالسلام نمود، چشمش به ام كلثوم افتاد، رو كرد به يزيد و گفت:
اين جاريه به من ببخش و اشاره به ام كلثوم نمود و خواست گوشه جامه آن مخدره را بگيرد كه آن مخدره مجلله از روی غضب فرمود: «كوتاه كن دستت را از ما، خدا بِبُرّد دستت را.» از سطوت اين عتاب و خطاب لرزه بر اعضای زهير افتاد، به حيرت اندر شد. از حاضرين مجلس پرسيد كه اين اسيران از طايفه عربند كه به عربی تكلم میكنند. من گمان كردم اينها از اسرای كفار يا از ترک و ديلم و تتارند.
امام سجاد عليهالسلام فرمود: «ای مرد! اينها بنات رسول خدا هستند، دختران فاطمه زهراء عليهاالسلام میباشند كه امير شما آنها را اسير كرده و به مجلس نامحرم آورده.»
چون آن شخص عراقی از چگونگی احوال مطلع شد، از مجلس بيرون آمد گريهكنان كاردی گرفت و همان دستی كه به جانب ام كلثوم دراز كرده بود قطع كرد و دست بريده را به دست چپ گرفت و خون از دست او میريخت. آمد وارد بارگاه شد خدمت حجت خدا امام زين العابدين عليهالسلام رسيد عرض كرد:
يابن رسول الله از شما عذر میخواهم معذرت مرا به كرم خود بپذير به خدا كه من شما را نمیشناختم. از جرم من در گذر، خطيئه مرا عفو فرما، خدا دعای عمه تو را در حق من مستجاب كرد. البته ايشان خانواده كرمند چون نشناخته بود بخشيدند.
زهير از مجلس با چشم گريان استغفر الله استغفر الله گويان بيرون رفت ديگر كسی اثری از او نيافت.
📚منبع
از مدینه تا مدینه، تاج لنگرودی، ص۹۳۹
ساکت باشید ای کوفیان
وقتی وارد کوفه شدند مردم گریه مىکردند که جناب ام کلثوم(علیهاالسلام) فرمود:
«ساکت باشید اى کوفیان! مردانتان ما را مىکشند و زنانتان بر ما مىگریند؟ داور میان ما و شما در روز قیامت خداوند است.»
وى همچنان با مردم سخن مىگفت که سرهاى شهدا را آوردند و پیشاپیش آن سرها، سر مقدّس امام حسین(علیهالسلام) بود. دیدم سر آن حضرت همانند ماه و ستاره زهره مىدرخشد و شبیهترین مردم به رسول خداست. محاسنش سیاه بود و گویا خضاب شده باشد. آن سر نورانى همچون ماهى که طلوع کردهباشد مىدرخشید.
در این میان زینب(علیهاالسلام) نگاهى به سر برادرش انداخت (بىاختیار شد) و از شدت اندوه سرش را به چوبه محمل زد، تا آنجا که دیدم خون از زیر مقنعهاش جارى شد. آنگاه با سوز و گداز ـ در حالىکه به سمت سر آن حضرت اشاره مىکرد ـ این اشعار را خواند: (که سه بیت آن چنین است):
«اى هلال من که چون کامل شدى، خسوف تو را فرا گرفت و غروب کردى
اى پاره دلم! هرگز گمان نمىکردم که چنین صحنهاى مقدّر شده باشد
اى برادر! با فاطمه کوچک خود سخن بگو، چرا که نزدیک است قلبش (از شدّت اندوه) ذوب شود.»
📚منبع
بحارالانوار، علامه مجلسی، ج ۴۵، ص ۱۱۴
خواست ام کلثوم در مورد اسرای کربلا
سيد بن طاوس در مورد این واقعه مینويسد:
وقتی اسرای كربلا نزديك شهر دمشق رسيدند، ام كلثوم نزد شمر بن ذی الجوشن رفت و گفت: «ما را از دروازهای ببر كه تماشاچيان كمتر حضور داشته باشند و به سپاه بگو اين سرها را از محلها دورتر ببرند تا نگاه مردم كمتر به ما بيفتد.»
اما شمر در اثر خباثت و پليدی كه داشت دستور داد سرها را بالای نيزهها زدند و در ميان محملها قرار دادند و آنان را از ميان تماشاچيان عبور دادند.
📚منبع
لهوف، سيد بن طاووس، ص ۲۰۷