حکایات مناجاتی/3
ترس حیوانات
رسول خدا(ص) فرمودند: «در زمان چوپانی قبل از نبوت، گاهی میدیدم که گوسفندان و شتران بیجهت با هم رَم میکنند و با ترس و وحشت سَر از چرا بر دارند. از موضوع در شگفت و تعجب بودم تا آنکه بعد از پیامبری از جبرئیل پرسیدم و او گفت:
«هنگامیکه کافری را در قبر تازیانه میزنند همه موجودات(غیر از جن و انس) صدای ضربات تازیانه را میشنوند و با شنیدن آن صدای مهیب، وحشت و ترس بر آنها چیره میشود(و رَم میکنند).»
پس گفتم: «فَنعوذُ بالله من عذاب القبر.»
📚منبع
نقل به مضمون از
کافی، شیخ کلینی، جلد۳، صفحه۲۳۳
بحارالانوار، علامه مجلسی، جلد۱، ص ۲۲۶
وصیتهای جوان به مادر پیرش
نجيب الدين(۱) نقل فرمودهاست: يك شب در قبرستان بودم، ديدم چهار نفر مىآيند و يك جنازه روى دوش دارند. من جلو رفتم و به آوردن جنازه در آن وقت شب اعتراض كردم و گفتم به نظر مىرسد كه شما انسانى را كشتهايد و نيمه شب قصد دفن آن جنازه را داريد تا كسى از اسرارتان سر در نياورد. گفتند: آى، گمان بد نكن زيرا مادرش با ماست. ديدم پيرزنى جلو آمد، گفتم اى مادر، چرا نيمه شب جوانت را به قبرستان آوردهاى؟
گفت: چون جوان من معصيت كار بود و خودش چند وصيت كردهاست. اول: چون من از دنيا رفتم طنابى به گردنم بیانداز و مرا در خانه بكش و بگو: «خدايا اين همان بنده گريز پا و گناهكارى است كه به دست سلطان اجل گرفتار شده، او را بسته نزد تو آوردهام به او رحم كن.»
دوم: جنازهام را شبانه دفن كن تا كسى بدن مرا نبيند و از جنايات من ياد نكند تا عذاب شوم.
سوم: اين كه بدنم را خودت دفن كن و در لحد بگذار كه خداوند موهاى سفيد تو را ببيند و به من عنايتى فرمايد و مرا بيامرزد، درستاست كه من توبه كردهام و از كردههايم پشيمانم ولى تو اين وصيتهاى مرا انجام بده. وقتى كه جوانم از دنيا رفت، ريسمانى به گردنش بستم و او را كشيدم. ناگهان صدايى بلند شد و گفت:
«الا ان اولياء الله هم الفائزون، با بنده گنهكار ما اين طور رفتار نكن ما خود مىدانيم با او چه كنيم.» خوشحال شدم كه توبهاش پذيرفته شده و او را به طرف قبرستان آوردم. من از پيرزن خواهش كردم كه دفن پسرش را به من واگذار كند. او هم اجازه داد بدن را در قبر گذاشتيم همين كه خواستم لحد را بچينم، آيهاى را شنيدم كه: «الا ان اولياء الله هم الفائزون.»
از اين جريان نتيجه گرفتم كه توبه جوان گناهكار مورد قبول واقع شدهاست و خداوند دوست ندارد بنده گناهكارش كه توبه كرده، مورد اهانت قرار گيرد.
📚منبع
قصص التوابين، علی میرخلف زاده، ص ۱۱۰
در آغوش خدا (توبه)، استاد ابراهيم خرمى مشگانى
گر تو نمیپسندی، تغییر ده قضا را
مرحوم آیتالله طهرانی – قدس سره – میفرمودند: مرحوم حاج میرزا جعفر کبودر آهنگی همدانی از عرفای نامدار و از صاحبان نفس، ذوالإقتدار و مرجع اهل و دیار و ملاذ اقارب و اغیار بود، و در قريه كبودر آهنگ (چند فرسخی همدان ) به تربیت و تهذیب شاگردان و سالكان اهتمام میورزید.
روزی جمعی از اراذل و اوباش منطقه به تحریک بعضی از مخالفين و معاندین آن بزرگوار تصمیم میگیرند او را بیازارند، و مجلسی جهت عیش و نوش فراهم میسازند و ایشان را به آن مجلس دعوت میکنند.
مرحوم کبودر آهنگی شب هنگام به آن محفل وارد میشود و میبیند که اراذل قریه همگی در آنجا جمع میباشند، پس از اندک زمانی بساط عیش فراهم میشود و و پذیرایی از مهمانان آغاز میشود. در این هنگام درب اطاق باز میشود و زنی برهنه با جام شراب وارد مجلس میشود و به یک یک از مهمانان کاسهای از شراب مینوشاند، تا اینکه میرسد به مرحوم حاج میرزا جعفر و کاسه را از جام پر کرده به ایشان تعارف میکند.
مرحوم کبودر آهنگی سر خود را به زیر انداخته بودند و در تمام این مدت، اصلا به اطراف توجه نکرده بودند و لذا هیچ اعتنائی به آن زن ننمودند. آن زن دوباره تقاضای خود را تکرار کرد و در حالی که میرقصید و به سمت ایشان حرکت میکرد، میخواست خود را به ایشان خیلی نزدیک کند تا بیشتر موجب تأدی ایشان شود، و وقتی دید ایشان توجهی نمیکند قدری عقب رفت و باز شروع به رقصیدن کرد و در حالی که متوجه آن مرحوم بود این مصرع را خطاب به ایشان قرائت کرد:
«گر تو نمیپسندی تغییر ده قضا را» در این وقت مرحوم کبودر آهنگی سر خود را بلند کردند و فرمودند: «تغییر دادم!»
یک مرتبه این زن فریادی کشید و جام شراب را بر زمین کوفت و به دنبال پارچهای میگشت که خود را بپوشاند؛ یک مرتبه چشمش به پتویی افتاد که کنار اطاق روی زمین پهن شده بود، به سمت آن پتو رفت و آن را برداشت و به دور خود پیچید و با شتاب از اطاق خارج و از درب منزل بیرون رفت و دیگر آن زن را کسی مشاهده نکرد.
مرحوم کبودر آهنگی از جای خود برخاستند و از منزل خارج شدند و آن اراذل نیز از کرده خود پشیمان و نادم گشتند و به دست آن مرحوم همگی توبه نمودند و از زمره شاگردان سلوکی ایشان درآمدند.
پس از این جریان روزی شخصی به آن مرحوم گفت: آن زن پس از خروج از منزل چه شد و به کجا رفت؟ ایشان فرمودند: «به رجال الغيب و اوتاد ملحق شد و دیگر کسی او را نخواهد دید.»
📚منبع
سالک آگاه، علامه سیدمحمدحسین حسینی طهرانی، ج ۱
اهمیت رضایت مادر
نقل شده که پیامبر گرامی اسلام(ص) بر بالین جوانی که در حال احتضار بود حاضر و شهادتین را به او تلقین کرد، ولی جوان نتوانست آن را بگوید. حضرت پرسید: «آیا او مادر دارد؟» زنی که نزد او بود عرض کرد: بلی، من مادر او هستم.
فرمود: «آیا بر او غضبناکی؟» گفت: شش سال است با او حرف نزدم. پیامبر رحمت(ص) از او تقاضا کرد که از جوانش راضی شده و از او درگذرد. مادر نیز تقاضای حضرت را پاسخ داد و به محض رضایت، زبان جوان به کلمه توحید باز شد.
📚منبع
گناهان کبیره، شهید دستغیب، ج۱، ص۱۲۸
مناجات امیرالمومنین(ع) از نگاه ابودردا
ابودرداء میگويد علی ابن ابيطالب عليهالسلام را در نخلستان بنی نجار ديدم که از دوستانش کناره گرفته و از همراهانش مخفی شده در ميان انبوه نخلهای خرما پنهان شده، جويای آن حضرت شدم ناگاه صدای حزينی شنيدم و نغمه اندوهگينی که او ميگفت:
«بارالها چقدر از خطاها را ناديده گرفتی از مقابله کردن با کينه توزی، چقدر گناهان را به کرمت پوشاندی، بارالها عمر من در نافرمانی طولانی شد و بزرگ شد در نامه عمل من گناهانم، پس به جز بخشش تو به چيزی اميدوار نيستم و من جز از رضوان و خوشنودی تو اميدی ندارم.»
ابودردا گفت صدا مرا سرگرم کرد و دنبال صدا رفتم ناگاه ديدم علی ابن ابيطالب عليهالسلام است. خود را پنهان کردم، درختان زياد حرکت مرا پنهان کرد، پس حضرت چند رکعت نماز خواند در دل شب تاريک، بعد سرگرم دعا شد و از مناجاتی که میکرد اين بود که میگفت:
«بارالها فکر در بخشش تو میکنم، گناهان در نظرم آسان میشود. بعد بزرگی و سختگيری تو را يادآور میشوم، بلاهايم بر من بزرگ میشود.»
سپس فرمودند: «آه اگر من بخوانم در نامه عملم گناهانی را که فراموش کردم و تو آنها را نوشتهای، میگویی بگيريد او را. پس وای بر حال گرفتاری که فاميل و خويشانش نمیتوانند او را نجات دهند و قبيلهاش هم نمیتوانند نفعی به او برسانند.»
بعد فرمود: «آه از آتشی که کبدها و کليهها را پخته میکند، آه آه از آتشی که دست و پا و پوست سر را میکند و میبرد، آه از شدت حرارت جهنم، بعد گريه زياد کرد. نه از او صدایی شنيدم و نه حرکتی در وی ديدم، با خود گفتم به واسطه بيداری خواب بر او چيره شده، خوباست او را برای نماز صبح بيدار کنمُ حرکتش دادم تکان نخورد دورش کردم دور نشد.
گفتم «إنا لله و إنا إليه راجعون» به خدا علی ابن ابيطالب در گذشت، با حال گريه به طرف خانهاش آمدم، حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود: «ابودردا در چه حالی علی را ديدی؟ داستانش چيست؟» قصه را عرض کردم.
فرمود: «به خدا ای ابودردا! آن حالت غشوه از خوف خدا است.» بعد آب آوردند به صورتش پاشيدند به هوش آمد به من نگاه کرد ديد گريه میکنم. پرسيد: «چرا گريه میکنی ای ابيدرداء؟» گفتم: برای تو.
فرمود: «چگونهای ابيدرداء، اگر مرا ببينی خوانده میشوم بهسوی حساب و اهل گناه يقين دارند به عذاب و برانند مرا فرشتگان درشت خو به سوی شراره آتش سخت و در برابر پادشاه قهار بايستم.»
📚منبع
بحارالانوار، علامه مجلسی، ج ۴۱، ص ۱۱
توبه نصوح
نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت.
او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذتبخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کردهبود اما هر بار توبهاش را میشکست.
روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند.
و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبهاش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت.
هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کردهبود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید.
در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست؟ عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمدهاست، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهرهمند میشد.
روزی کاروانی راه را گم کردهبود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همینکه نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، بهطوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعهای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کمکم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا میآمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او مینگریستند.
رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت:
«من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او نزد ما نمیآید ما میرویم او را ببینیم. شاه با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همینکه به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد.»
بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شدهبود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش مناست و هر چه دارم از آن میش توست.
وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیرمنقول را با او نصف کنند. آن شخص به دستور خدا گفت:
«بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بودهاست، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمدهایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانهات بود که بر تو حلال و گوارا باد.» و از نظر غایب شد.
به همین دلیل به توبه واقعی و راستین، «توبه نصوح»گویند.
📚منبع
خلاصه شده از کتاب انوار المجالس، شهرابی اردستانی، ص ۴۳۲