حکایات علما/1

حکایات علما/1

 

 

احوال مرحوم آخوند ملاّ حسينقلی همدانی به نقل از نوه آن مرحوم

در روز پنج‌شنبه يازدهم شهر ربيع‌الثانی كه در منزل آقا ميرزا محمدرضا مجاهد (خاله‌زاده) ساكن كربلا مشرّف بودم و آقای آقا شيخ محمد همدانی ( اخ‌الزّوجه ايشان كه نوه مرحوم آخوند ملا حسينقلی همدانی ـ رضوان الله عليه ـ است) تشريف داشتند، سخن از حالات علماء و عرفاء عالی‌مقدار به ميان آمد. ايشان يعنی آقا شيخ محمد ـ سلّمه االله ـ شرحی راجع به حالات مرحوم آخوند بيان فرمودند مِن جمله آنكه:

مرحومِ استادِ ايشان، آقا سيد علی شوشتری، زمانی مريض شدند، و در آن هنگام مرحوم آخوند در مدرسه زندگانی می‌كردند و بسيار از لحاظ معيشت بر ايشان سخت می‌گذشت و اتّفاقاً ايشان هم در مدرسه مريض بودند؛ چون طبيب برای مرحوم آقا سيد علی آوردند، قبل از معاينه مرحوم آقا سید علی به طبيب فرمودند:

«اول برو در مدرسه و آن شيخ طلبه (را مقصود مرحوم آخوند است) معالجه كن! زيرا اگر صد تومان خرج شود برای آن‌كه ايشان يك ساعت در دنيا بيشتر عمر كنند ارزش دارد.»

 

📚منبع
مطلع الانوار، علامه طهرانی، ج۳، ص۳۹

 

 

تأثیر سخن

آقاى سيّد على لواسانى فرزند مرحوم آقاى سيّد ابوالقاسم لواسانى، روزى در بين مذاكرات فرمودند:

«من ادراك محضر مرحوم آية‌الحقّ آقاى حاج ميرزا جواد آقاى ملكى تبريزى را در سنّ طفوليّت نموده‌ام؛ بدين شرح كه در حدود چهارده يا پانزده سال داشتم كه روزى در قم به مدرسه فيضيّه رفتم، ديدم در مَدرس زير كتابخانه شيخى بسيار موقّر و مؤدّب و بسيار تميز و نظيف نشسته و عمّامه بسيار مدوّر و خوش منظره‌اى دارد و جماعتى از شاگردانش در اطراف مَدرس نشسته‌اند و او شروع كرد به درس گفتن.» و ابتداء به اين آيه مباركه نمود:

«وَ اَلَّذِينَ جٰاهَدُوا فِينٰا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنٰا وَ إِنَّ اَللّٰهَ لَمَعَ اَلْمُحْسِنِينَ‌.» (سوره عنکبوت/۲۹)
چنان اين آيه را با صَلابت و ابّهت و نافذ خواند كه كأنّه روح را از من گرفتند و سراپا محو و مبهوت شدم، و از آن زمان تا به حال لذّت آن صدا و آن ندا را فراموش نمى‌كنم! رحمة الله عليه رحمةً واسعةً‌.

 

📚منبع
مطلع‌ الانوار، علامه طهرانی، ج۳، ص ۳۴

 

 

هبه اموال به راه‌زنان

آقا سيد احمد كربلائی نقل كردند كه ما با مرحوم آخوند و ساير شاگردان ايشان به كربلا می‌رفتيم از نجف اشرف؛ در راه دزدان آمدند و اثاثيه و كتب را كه همراه داشتيم بردند. اتّفاقاً پس از مدتی بعضی از اثاثيه و كتب را آوردند؛ مرحوم آخوند اثاثيه و كتب خود را قبول نكرد و فقط كتب وقفی را برداشت نمودند و فرمودند:

«هنگامی‌كه اثاثيه و كتب را دزدی كردند من آن‌ها را به آن‌ها هبه نمودم؛ زيرا راضی نشدم كسی به خاطر اموال من به جهنم برود.»

 

📚منبع

مطلع الانوار، علامه طهرانی، ج۳، ص۴۰

 

 

آيا هنوز موقع توبه نشده‌است؟

حضرت مستطاب آقای آقا شيخ عباس قوچانی دامت بركاته ـ نقل نمودند از مرحوم آخوند ملا حسين‌قلی همدانی ـ رضوان االله عليه:

كه روزی از صحن مطهر حضرت أميرالمؤمنين عليه‌السلام عبور می‌نمودند، در كنار صحن، مرد عربی كه به شرارت و آدم‌كشی معروف بود نشسته بود. ايشان جلو رفتند و فرمودند: «آيا هنوز موقع توبه نشده‌است؟!» مرد عرب مطلب را نفهميده سربلند نمود و گفت: شيخنا چه می‌گوئی؟ ايشان گفتند كه: «گفتم آيا هنوز موقع توبه نرسيده است؟!»

يك مرتبه ناگهان مرد عرب صيحه‌ای زد و به سمت حرم مطهر دويد، در ايوان مطهر دو مرتبه صيحه‌ای زد و جان تسليم نمود.

 

📚منبع
مطلع الانوار، علامه طهرانی، ج۳، ص۴۳

 

 

توبه‌دادن جوانان آواز خوان

[آيت‌الله شيخ عباس قوچانی] نقل نمودند از مرحوم آخوند ملاحسينقلی همدانی ـ رضوان االله عليه ـ كه هنگامی با شاگردان خود پياده به سمت كربلا حركت می‌نمودند، در راه برخورد كردند به يك عده از جوانان كه به ساز و آواز و خواندن مشغول بودند؛ ايشان برای امر به معروف و نهی از منكر عازم آن‌ها شدند. شاگردان تقاضای منع نمودند و گفتند: اين جماعت ممكن است اهانت كنند!

بالجمله، ايشان پيش آمدند و سلام كردند، آن جماعت جواب گفتند؛ بعد گفتند: شيخنا چه می‌فرمایی؟ فرمودند: «من تقاضا دارم آن‌طور كه من می‌خوانم شما بزنيد! آن‌ها خوش‌حال شدند و دف‌ها را به دست گرفتند؛ ايشان مشغول شدند به خواندن اشعار حضرت امام علی‌الهادی عليه الصلاة و السلام به متوكل.

(باتُوا علَي قُلَلِ الجِبال الخ) تا خواستند مشغول به زدن شوند ديدند اين اشعار خلاف متعارف است، خوب گوش دادند؛ اين اشعار به اندازه‌ای در آن‌ها اثر نمود كه همه را منقلب نمود و گریه زيادی كردند و دست و پای آن مرحوم را بوسيده توبه نمودند.

 

📚منبع
مطلع الانوار، علامه طهرانی، ج۳، ص۴۴

 

 

مرحوم بهاری(ره) در عين مقامات عالی توحيدی، بسيار شوخ‌طبع بود

مرحوم آقا شيخ محمد بهاری ـ رضوان االله عليه ـ مردی بزرگ بود و در توحيد مقاماتی عالی داشت و در عين حال مردی شوخ و مزّاح بود. روزی می‌گذشت ديد در خيابان يك نفر طلبه روی صندلی كنار قهوه‌خانه نشسته و برای او چای آورده‌است؛ به مجرّد ديدن اين منظره در خود حالت تغير و اوقات تلخی نمودار كرده به طلبه گفت:

«آخر اين‌جا جای چای خوردن است در معبر عام، جلوی مردم؟!» طلبه يك‌باره خود را گم كرده مبهوت ماند؛ ناگهان آقا شيخ محمد پيش آمده استكان چای را سركشيد و سرش را پائين انداخت و رفت.

 

📚منبع
مطلع الانوار، علامه طهرانی، ج۳، ص۹۰

 

 

در احوال مرحوم علاّمۀ طباطبائی رحمة‌الله علیه و قضیّه‌ای از سیّد محمّد ‌حسین طهرانی 

این حقیر معمولاً قبل از اقامت در شهر مشهد مقدّس (که تا این تاریخ که پنجم شهر رجب ١٤٠٣ هجریّه قمریه است، سه سال و چهل روز به طول انجامیده است؛ چون ورود در این ارض مقدّس در بیست و ششم جمادی الاولی ١٤٠٠ بوده‌است)، معمولاً در تابستان‌ها با تمام فرزندان و اهل‌بیت، قریب یک ماه به مشهد مقدّس مشرّف می‌شدیم. 

در تابستان سنۀ ١٣٩٣ که مشرّف بودیم و آیة‌الله میلانی و حضرت علاّمه آیة‌الله طباطبائی هر دو حیات داشتند، و ما منزلی را در منتهی الیه بازارچۀ «حاج آقا‌جان» در کوچۀ «حمّام برق» اجاره کرده بودیم، و معمولاً از صحن بزرگ همیشه به حرم مطهّر مشرّف می‌شدیم.  

یک روز که در ساعت دو به ظهر مانده مشرّف به حرم شدم، و حال بسیار خوبی داشتم، ـ و سپس برای نماز ظهر به مسجد گوهرشاد آمده و با چند نفر از رفقا به طور فُرادی نماز ظهر را خواندم همین‌که خواستم از در مسجد به طرف بازار که متّصل به صحن بزرگ بود و یگانه راه ما بود خارج شوم، درِ مسجد را که متّصل به کفش‌داری بود بوسیدم، و چون نماز ظهر جماعت‌ها در مسجد گوهرشاد به پایان رسیده و مردم مشغول خارج‌شدن بودند، چنان ازدحام و جمعیّتی از مسجد بیرون می‌آمد که راه را تنگ کرده بود.  

در آن‌وقت که در را بوسیدم ناگاه صدایی به گوش من خورد که شخصی به من می‌گوید: آقا! چوب که بوسیدن ندارد. من نفهمیدم در اثر این صدا به من چه حالی دست داد، عیناً مانند جرقّه‌ای که بر دل بزند و انسان را بی‌هوش کند، از خود بی‌خود شدم، و گفتم: «چرا بوسیدن ندارد؟ چرا بوسیدن ندارد؟! چوب حرم بوسیدن دارد!

چوب کفش‌داری حرم بوسیدن دارد! کفش زوّار حرم بوسیدن دارد! خاک پای زوّار حرم بوسیدن دارد!» و این گفتار را با فریاد بلند می‌گفتم و ناگاه خودم را در میان جمعیّت به زمین انداختم، و گَرد و غبار کفش‌ها و خاک روی زمین را بر صورت می‌مالیدم و می‌گفتم: ببین! این‌طور بوسیدن دارد! و پیوسته این کار را می‌کردم و سپس برخاستم و به‌ سوی منزل روان شدم

آن مرد گوینده گفت: آقا! من حرفی که نزده‌ام! من جسارتی که نکرده‌ام! 

گفتم: چه می‌خواستی بگویی؟! و چه دیگر می‌خواستی بکنی؟! این چوب نیست؛ این چوب کفش‌داری حرم است؛ اینجا بارگاه حضرت علیّ بن موسی الرّضاست؛ این‌جا مطاف فرشتگان است؛ این‌جا محل سجدۀ حوریان و مقرّبان و پیامبران است؛ این‌جا عرش رحمان است؛ این‌جا چه! و اینجا چه! و اینجا چه است. 

گفت: آقا! من مسلمانم، من شیعه‌ام، من اهل خمس و زکاتم، امروز صبح وجوه شرعیّۀ خود را به حضرت آیة‌الله میلانی داده‌ام! 

گفتم: خمس سَرت را بخورد! امام محتاج به این فضولات اموال شما نیست! آن‌چه دارید برای خودتان مبارک باشد. امام از شما ادب می‌خواهد! چرا مؤدّب نیستید؟! سوگند به خدا دست بر‌نمی‌دارم تا با دست خودم در روز قیامت تو را به رو در آتش افکنم! 

در این حال یکی از دامادانِ ما (شوهر خواهر) به نام آقا سیّد محمود نوربخش جلو آمدند و گفتند: من این مرد را می‌شناسم، از مؤمنان است، و از ارادتمندان مرحوم والد شما بوده‌‌است! 

گفتم: هرکه می‌خواهد باشد، شیطان به واسطۀ ترک ادب به دوزخ افتاد! 

در این حال من مشغول حرکت به سوی منزل بوده و در بازار روانه بودم، و این مرد هم دنبال ما افتاده بود و می‌گفت: آقا مرا ببخشید! شما را به خدا مرا ببخشید! تا رسیدیم به داخل صحن بزرگ. 

من گفتم: من که هستم که تو را ببخشم؟! من هیچ نیستم، شما جسارت به من نکردید، شما جسارت به امام رضا نمودید! و این قابل بخشش نیست! 

بزرگان از علماء ما، علاّمه‌ها، شیخ طوسی‌ها، خواجه‌ نصیر‌ها، شیخ مفید‌ها، و ملاصدراها، همگی آستان بوسِ این درگاهند؛ و شرف‌شان در این است که سر بر این آستان نهاده‌اند و شما می‌گویید که چوب بوسیدن ندارد؟

گفت: غلط کردم! توبه کردم! دیگر چنین غلطی نمی‌کنم! 

گفتم: من هم از تو در دل خودم به قدر ذرّه‌ای کدورت ندارم! اگر توبۀ واقعی کرده‌ای درهای آسمان به روی تو باز است! و در این‌حال مردم دَرْ صحن بزرگ از هر سو به جانب ما روان شده بودند، و من به منزل آمدم.  

این حقیر عصر آن روز که به محضر استاد گرامی مرحوم فقید آیة ‌الله طباطبائی ـ رضوان الله علیه ـ مشرّف شدم، به مناسبت بعضی از بارقه‌ها که بر دل می‌خورد و انسان را بی‌خانمان‌ می‌کند و از جمله این شعر حافظ:

برقی از منزل لیلی بدرخشید سَحَر***وَه که با خرمن مجنون دل افکار چه کرد

 

مذاکراتی بود، و ایشان بیاناتی بس نفیس ایراد کردند؛ حقیر بالمناسبه به خاطرم جریان واقعۀ امروز آمد و برای آن حضرت بیان کردم، و عرض کردم: آیا این هم از همان بارقه‌ها است؟! 

ایشان سکوت طویلی کردند و سر به زیر انداخته و متفکّر بودند و چیزی نگفتند.  

رسمِ مرحوم آیة الله میلانی این بود که روزها یک ساعت به غروب به بیرونی آمده و می‌نشستند و حضرت علاّمه آیة‌الله طباطبائی هم در آن ساعت به منزل ایشان رفته و پس از ملاقات و دیدار نزدیک غروب به حرم مطهّر مشرّف می‌شدند، و یا به نماز جماعت ایشان حاضر می‌شدند؛ و چون یک طلبۀ معمولی در آخر صفوف می‌نشستند. 

تقریباً دو سه روز از موضوع نقل ما داستان خود را برای حضرت استاد گذشته بود که روزی در مشهد به یکی از دوستان سابق خود به نام آقای شیخ حسن منفرد شاه ‌عبدالعظیمی برخورد کردم و ایشان گفتند: دیروز در منزل آیة الله میلانی رفتم، و علاّمۀ طباطبائی داستانی را از یکی علمای طهران که در مسجد گوهرشاد هنگام خروج بوسیدن در کفشداری مسجد اتّفاق افتاده بود، مفصّلاً بیان می‌کردند، و از اوّل قضیّه تا آخر داستان همین‌طور اشک می‌ریختند، و سپس با بَشاشَت و خرسندی اظهار نمودند که:

«الحمدللّه فعلاً در میان روحانیّون افرادی هستند که این‌طور علاقه‌مند به شعائر دینی و عرض ادب به ساحت قدس ائمّۀ أطهار باشند؛ و اسمی از آن روحانی نیاوردند، ولیکن از قرائن، من این‌طور استنباط کردم که شما بوده باشید؛ آیا این‌طور نیست؟!»

من گفتم: بلی، این قضیّه راجع به من است؛ و آن‌گاه دانستم که سکوت و تفکّر علاّمه علامت رضا و امضای کردار من بوده‌است، که شرح جریان را توأماً با گریه بیان می‌فرموده‌اند؛ رحمة الله علیه رحمة‌ً واسعة‌ً.

 

📚منبع

مطلع الانوار، علامه طهرانی، ج۱، ص۴۰،۴۱،۴۲

 

 

دربارۀ حاج شیخ عبّاس قمی 

داستانی را راجع به مرحوم محدّث آقای حاج شیخ عبّاس قمّی نقل کردند، ایشان گفتند:

من وقتی برای زیارت به نجف اشرف مشرّف شده بودم؛ و ایشان در آن‌وقت در مسجد هندی برای طلاّب منبر می‌رفتند، و چون خواستند روایتی را با سلسله سند از حضرت علی بن موسی الرّضا علیه‌السّلام مُعَنعَناً از پدرشان موسی بن جعفر از حضرت صادق و همین‌طور تا رسول خدا روایت کنند، چون به نام علیّ بن موسی الرّضا رسیدند ناگهان گریه گلوی ایشان را گرفت به طوری‌که نتوانستند نقل کنند و همۀ طلاّب و فضلآء که قریب سیصد نفر بودند تعجّب کردند که آخر نام حضرت رضا را بردن که گریه ندارد. 

بعداً خود ایشان دفع دخل کرده و برای توضیح فرمودند: علّت این گریۀ غیر اختیاری آن‌است که این امام بزرگوار آن‌قدر به من مرحمت کردند و مرحمت دارند که من هر وقت نام ایشان را بر زبان می‌آورم بی‌خودانه، اشکم جاری می‌شود! 

آن‌گاه شروع کردند که یک یک با سند متّصل مُعَنعَناً نام امامان را بردن تا رسول خدا؛ و چون بعضی با خود می‌گفتند: آخر یکایک نام ایشان را متّصلاً‌ بیان کردن چه فائده‌ای دارد؟ برای صرفه‌جوئی در وقت خوب است گفته شود: عن علی بن موسی الرِّضا عن آبائه عن رسول الله، ایشان نیز بعد از بیان سند، بیان کردند: «نام این امامان نور است و رحمت است و این‌گونه معنعناً بر زبان آوردن استجلاب رحمت می‌کند.»

 

📚منبع
مطلع الانوار، علامه طهرانی، ج۱، ص۱۷۰

 

 

دو شاهد در طیّ الارض داشتن مرحوم قاضی(ره)

حضرت علاّمه طباطبائی و آقای حاج شیخ عبّاس قوچانی، هر دو فرمودند که عادت مرحوم قاضی در ما‌ه‌های مبارک رمضان این بود که ساعت چهار از شب گذشته در منزل، رفقای خود را می‌پذیرفتند و مجلس اخلاق و موعظۀ ایشان تا ساعت شش از شب گذشته طول می‌کشید؛ در دهۀ اوّل و دوّم چنین بود.

ولی در دهۀ سوّم ایشان مجلس را تعطیل می‌کرد و تا آخر ماه رمضان هیچ‌کس ایشان را نمی‌دید و معلوم نبود کجا هستند! چهار عیال داشت، در منزل آنها نبود! در مسجد سهله و مسجد کوفه که بسیاری از شب‌ها بیتوته می‌نمود نبود! 

آقای قوچانی فرمودند: یک سفر زیارتی ایشان به کربلا آمده بودند، در موقع مراجعت با‌ هم تا محل توقّف سیارات آمدیم، ازدحام جمعیّت برای سوار شدن به نجف بسیار بود به طوری‌که مردم در موقع سوار شدن از سر و دوش هم بالا می‌رفتند، مرحوم قاضی که دید چنین‌است با کمال خون‌سردی به کنار گاراژ رفته و پشت به دیوار روی زمین نشست و مشغول جیگاره کشیدن شد؛ ما مدّتی در کنار ماشین‌هائی که می‌آمدند و مسافرین را سوار می‌کردند صبر کردیم، بالأخره با هر کوششی بود خود را به داخل سیّاره‌ای انداختیم و آمدیم به نجف و از مرحوم قاضی خبری نداشتیم.

 

📚منبع
مطلع الانوار، علامه طهرانی، ج۱، ص۱۷۹

 

 

داستان آقا سیّد جواد کربلائی و خواب مرد سنّی راجع به برزخ و شب اوّل قبر

راجع به تکامل در عالم برزخ داستانی را حضرت علاّمه طباطبائی ـ مدّ ظلّه ـ‌ راجع به آقا سیّد جواد کربلائی و خواب دیدن مرد سنّی بیان کردند که این‌جانب در مباحث عالم برزخ بیان کرده و نوشته‌ام؛ ولی یک جمله از آن را فراموش کرده و ننوشته‌ام و اینک در اینجا می‌نویسم تا بعداً به کتاب معاد ملحق نمایم، ـ بحول الله و قوّته ـ و آن جمله این است: 

چون آقا سیّد جواد دید مرد سنّی در دالان روی نیمکت نشسته است و دو فرشته مشغول تعلیم اصول دین به او هستند، آن مرد چون چشمش به آقا سیّد جواد افتاد گفت: «گفتی و نگفتی» یعنی گفتی که شیخ ما که اگر از مشرق و مغرب عالم او را صدا زنند جواب می‌دهد و به فریادش می‌رسد اسمش شیخ علی است، امّا نگفتی که این شیخ علی، علیّ بن أبی‌طالب است! به خدا قسم همین‌که شیخ علی را صدا زدم دیدم علیّ بن أبی‌طالب در نزد من حاضر شد!

 

📚منبع
مطلع الانوار، علامه طهرانی، ج۱، ص۱۷۱

 

Template Design:Dima Group