حکایات مناجاتی/2

حکایات مناجاتی/2

 

توبه حسن لاته

يادش بخير آن روزهايى‌كه در جبهه بوديم، همه‌اش بياد خدا بوديم، قرآن مى‌خوانديم، نماز شب مى‌خوانديم، مناجات مى‌كرديم، يك حال عجيبى داشتيم، به خدا نزديك بوديم ، بدنبال گناه و معصيت نبوديم ، جمع خوبى داشتيم، دور هم جمع مى‌شديم، زيارت عاشورا و دعاى كميل و دعاى ندبه و دعاى توسل و… مى‌خوانديم، واقعا يادش بخير.

يك رفيقى داشتيم كه خيلى آدم خوبى بود، با خدا بود، حال عجيبى داشت،  همه‌اش در حال ذكر بود، توى خودش بود، اسمش حسن لاته بود.

يك روز آمد تو سنگرم گفت: «حاج آقا يك وصيت‌نامه دارم، دوست دارم شما هم يك توجهى روى آن كنيد اگر مى‌شود همين الان تشريف بياوريد توى سنگرم.»

گفتم چشم برويم .آمدم تو سنگرش گفت: «حاج آقا اين وصيت‌نامه من است ولى يك سرِّى بين من و خدا مى‌باشد و شما قول بده تا وقتى كه زنده هستم به كسى بازگو نكنى.» قول دادم، گفت: «حاج آقا من قبل از انقلاب آدم خيلى بدى بودم و از آن لات‌هاى قَهار سرمحله‌ها و همه را مى‌زدم و گاهى اوقات شدت شقاوتم زياد مى‌شد كه بى‌باكانه داخل حمّام‌هاى عمومى زنان مى‌شدم و مشغول گناه و معصيت مى‌شدم و خيلى كارهاى ديگر.»

تا اين‌كه انقلاب شد و همه بساط گناه و عرق‌خوارى و مشروب‌خوارى و… جمع شد، بعد هم جنگ شد.  يك روز داشتم از كنار مسجدى رد مى‌شدم، ديدم جوان‌هایی كه هنوز صورت‌شان گرد مونزده بود توى صف ايستاده‌اند، گفتم : «آقا براى چه ايستاده‌ايد؟ آيا صف مرغ يا گوشت و روغن و… چيزهاى ديگر است.»

گفت: نه اين صف ديدار با خداست . صف عاشقان الى‌اللّه است. اين حرف چنان در من اثر گذاشت كه از خود بى‌خود شدم. به خودم گفتم : اى واى بر تو اى حسن، همه به ديدار خدا مى‌روند و تو هنوز از غافله عقبى، همه عاشق مى‌شوند و تو هنوز خوابى، تاكى مى‌خواهى در گندآب دنيا غرق باشی.

خلاصه من هم عاشق شدم تا خدا را ببينم و حال آمدم و از كرده‌هاى خود پشيمانم، توبه كرده‌ام. ناراحتم، الان فهميده‌ام هر كسى كه مى‌خواهد مهمانى حق رود بايد با لباس‌هاى نو و لطيف برود ولى من با بارى از گناه و معصيت هستم، لباس‌هايم آلوده به كثافات دنيوى است.

حاج آقا روى بدنم را ببين. يك وقت ديدم پيراهن خود را بالا زد، ديدم روى بدنش عكس زنى را خالكوبى كرده. خيلى ناراحت شدم. گفت حاج آقا كجايش را ديدى، پيراهن پشت سرش را بالا زد عكس مردى را روى كمرش خال‌كوبى كرده‌اند. من خيلى عصبانى شدم گفت حاج آقا كجايش را ديدى، ديدم روى تمام دست و پايش را خال‌كوبى كرده است.

من با عصبانيت او را ترك كردم، يك وقت صدا زد حاج آقا راضى نيستم سِرّ مرا به كسى بازگو كنى. من توجهى نكردم و به سنگر فرماندهى رفتم. فرمانده را نديدم، آمدم سنگر خودم رُفقا دورم جمع شدند و هر كدام از درى سخن گفتند يادم رفت كه به حسن لاته سر بزنم. سه چهار ساعت از اين ماجرا گذشت. دوستان يكى‌يكى متفرق شدند، من هم از سنگر خارج شدم كه سرى به حسن لاته بزنم. يكى از دوستان صدا زد حاج‌آقا، حاج‌آقا  

گفتم: بله. گفت: الان حسن لاته شهيد شد.

گفت: يك ساعت پيش سوار ماشين شد كه برود جلوى دپو كه يك وقت خمپاره‌اى از طرف عراقی‌هاى صدّامى توى ماشين مى‌افتد و حسن لاته شهيد مى‌شود، ديدم يك كيسه پلاستيك دستش بود نشان داد گفت: اين هم بدنش است من خيلى جا خوردم.

گفتم : حسن شهادت گوارايت باشد، خدا چه كسانى را مى‌برد. كسى كه توبه كند مثل كسى‌است كه تازه از مادر به دنيا آمده باشد، اين با آن همه گناه توبه كرد و شهيد شد. گريه‌كنان بطرف سنگرش آمدم وصيت‌نامه‌اش را برداشتم آوردم ديدم چه عالى نوشته كه سه جمله توجه مرا بيشتر جلب كرد:

يكى اين‌كه نوشته بود، مادر ناراحت نشوى، حسن لاته توبه كرد و آخر عاقبت به‌خير شد. دوم اين‌كه در مناجاتش با خدا می‌گفت خدايا بناست بميريم و امّا اى خدا دوست دارم در راه تو شهيد شوم و تو را ملاقات كنم. مى‌دانم گناه زياد كردم، نافرمانى تو را بسيار نمودم، اما بيا و دل اين بنده گنه‌كار خودت را نشكن، چون به اميد ديدار تو آمدم. مرا نا اميد نكن، اى كسى كه غفّار گناهانى و بخشنده ذنوب.

سوّم اين‌كه خدايا حال كه بناست بميرم، بدنم را روى سنگ غسال‌خانه بگذارند، اين عكس‌هاى مبتذل روى بدنم هست .بيا و آبرويم را بخر تا مردم بدنم را با اين عكس‌ها روى سنگ غسال‌خانه نبينند، يك نگاهى به بدن سوخته و از هم متلاشيش كردم، ديدم خدا آبروى حسن لاته را خريده و توبه او را قبول كرده و دعايش را مستجاب نموده و عاقبتش را ختم به خير کرده‌است.

 

📚منبع
قصص التوابین، داستان توبه کنندگان، علی میر خلف زاده

 

 

توبه‏ حسن ظاهر

در میان یاران پیامبر اکرم صلی الله علیه واله جوانی بود که در میان مردم به حسن ظاهر شهرت داشت و کسی احتمال گناه در باره‌اش نمی‌داد. روزها در مسجد و بازار، همراه مسلمانان بود، ولی شب‌ها به خانه‌های مردم دست‌برد می‌زد.

یک‌بار، هنگامی‌که روز بود، خانه‌ای را در نظر گرفت و چون تاریکی شب همه جا را فرا گرفت، از دیوار خانه بالا رفت. از روی دیوار به درون خانه نگریست. خانه‌ای بود پر از اثاث و زنی جوان که تنها در آن خانه به سر می‌برد. شوهرش از دنیا رفته بود و خویشاوندی نداشت. او به تنهایی در آن خانه می‌زیست و بخشی از وقت خود را به نماز شب و عبادت می‌گذراند.

دزد جوان با مشاهده جمال و زیبایی زن به فکر گناه افتاد. پیش خود گفت: امشب، شب مراد است. بهره‌ای از مال و ثروت و بهره‌ای از لذّت و شهوت! سپس لختی اندیشید. ناگهان نوری الهی به آسمان جانش زد و دل تاریکش را به نور هدایت افروخت. با خود گفت:

«به فرض، مال این زن را بردم و دامن عفتش را نیز لکّه‌دار کردم، پس از مدّتی می‌میرم و به دادگاه الهی خوانده می‌شوم. در آن جا، جواب صاحب روز جزا را چه بدهم؟»

از عمل خود پشمیان شد. از دیوار به زیر آمد و خجلت زده به خانه خویش بازگشت. صبح روز بعد، به مسجد آمد و به جمع یاران رسول خدا صلی الله علیه واله پیوست. در این هنگام زن جوانی به مسجد در آمد و به پیامبر گفت: «ای رسول خدا! زنی هستم تنها و دارای خانه و ثروت. شوهرم از دنیا رفته و کسی را ندارم. شب گذشته، سایه‌ای روی دیوار خانه‌ام دیدم. احتمال می‌دهم دزد بوده، بسیار ترسیدم و تا صبح نخوابیدم. از شما می‌خواهم مرا شوهر دهید، چیزی نمی‌خواهم؛ زیرا از مال دنیا بی‌نیازم.»

در این هنگام، پیامبر صلی الله علیه و آله نگاهی به حاضران انداخت. در میان آن جمع، نظر محبت‌آمیزی به دزد جوان افکند و او را نزد خویش فرا خواند. سپس از او پرسید: «ازدواج کرده‌ای؟»

– نه!
– حاضری با این زن جوان ازدواج کنی؟
– اختیار با شماست.
پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله زن را به ازدواج وی در آورد و سپس فرمود: «برخیز و با همسرت به خانه برو.»
جوان پرهیزکار برخاست و همراه زن به خانه‌اش رفت و برای شکرگزاری به درگاه خدا، سخت مشغول نماز و عبادت شد.

زن، که از کار شوهر جوانش سخت شگفت‌زده بود از او پرسید: «این همه عبادت برای چیست؟»
جوان پاسخ داد: «ای همسر باوفا! عبادت من سببی دارد. من همان دزدی هستم که دیشب به خانه‌ات آمدم، ولی برای رضای خدا از تجاوز به حریم عفت تو خودداری کردم و خدای بنده نواز، به خاطر پرهیزکاری و توبه من، از راه حلال، تو را با این خانه و اسباب به من عطا نمود. به شکرانه این عنایت، آیا نباید سخت در عبادت او بکوشم؟»

زن لبخندی زد و گفت: «آری، نماز، بالاترین جلوه سپاس و شکرگزاری به درگاه خداوند است.»

 

📚منبع

عرفان اسلامی، حسین انصاریان، ج ۸، ص ۲۵۴

 

 

شرح حال فضیل عیاض(ره)

فضیل بن عیاض مرد بزرگی بوده. او سال‌ها در بیابان‌های خراسان یک چادری داشت و در آن به عبادت مشغول بود؛ نماز و روزه و … چند شاگرد هم داشت که به دستور او هر قافله‌ای از آنجا عبور می‌کرد این شاگردها می‌رفتند و قافله را می‌دزدیدند و غارت می‌کردند و بدین منوال روزی شاگردان و استاد تامین می‌شد.

روزی یک نفر آمد و گفت ای فضیل من از تو تعجب می‌کنم که هر وقت تو را می‌بینم مشغول نماز و روزه هستی، از طرف دیگر این افراد تو مردم را قتل و غارت می‌کنند و برای تو پول می‌آورند. این‌ها چطور باهم می‌سازد؟ این اجتماع ضدّین است.

فضیل برای او این آیه را خواند: «وَآخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلًا صَالِحًا وَآخَرَ سَيِّئًا عَسَى اللَّهُ أَن يَتُوبَ عَلَيْهِمْ ۚ إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ.» (۱۰۲ توبه)

یک روز قافله‌ای از آن‌جا می‌گذشت و پیرمردی مقداری پول و طلا داشت. او از ترس غارت فضیل و یارانش پول‌ها را به چادرِ در میان بیابان آورد و نمی‌دانست که این چادر برای فضیل است. دید یک نفر به لباس زهد و اهل تقوا مشغول عبادت است. گفت این کیسه پیش تو امانت باشد تا بعد. رفت. وقتی برگشت دید قافله را دزد زده و هرچه داشتند برده‌اند و دست و پای زن و مردها را بسته‌اند و روی زمین رها کرده‌اند.

به سراغ آن چادر رفت تا پول خود را از آن آقا بگیرد که دید همه دزدها با اموال دزدی شده در چادر هستند و این آقای بزرگ سهم خودش را برداشته و دارد بقیه را تقسیم می‌کند. تا چشم فضیل به پیرمرد افتاد به او اشاره کرد که پولت آن‌جاست برو بردار.

این دزدها به فضیل گفتند ما در قافله درهمی پیدا نکردیم تو چطور این کیسه زر را از دست دادی و به صاحبش برگرداندی؟ او گفت: این به ما حسن ظن پیدا کرد و بر این اساس ما را امین می‌دانست و من نخواستم خلاف حسن ظن او با او رفتار کنم.

فضیل گاهی می‌گفت: من بالاخره باید توبه کنم تا خدا از گناهانم بگذرد. ما خیلی جنایت می‌کنیم ولی خدا بالاخره باید از گناهان من بگذرد.

تا این‌که عاشق دختری شد و نیمه شب برای تصاحب او از دیوار خانه آنها بالا رفت. روی پشت‌بام دید کسی قرآن می‌خواند و این آیه به گوشش رسید: «أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّه؟» (آیه ۱۶ سوره حدید) سریع گفت: «آنَ، آنَ واللهِ قد آنَ؛ رسید، رسید، به خدا وقتش رسید.» برگشت و توبه کرد. روز و شب گریه و تضرع و رفتن سراغ مردم برای حلالیت و …

سپس آمد مدینه و خدمت امام صادق(ع) رسید و از اصحاب خاص آن حضرت شد. از اولیای خدا شد.

 

📚منبع
سالک آگاه، علامه سیدمحمدحسین حسینی طهرانی، ج۱

 

 

شرح حال پسر فضیل عیاض(ره)

فضیل عیاض پسری داشت به نام علی که از خود او هم حالات عجیب‌تری داشت. نقل شده که در جوانی کنار زمزم ایستاده بود که یک نفر این آیات قرآن را خواند. او پس از شنیدن این آیات صیحه‌ای زد و افتاد و جان داد:

«وَتَرَى الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفَادِ – سَرَابِيلُهُمْ مِنْ قَطِرَانٍ وَتَغْشَى وُجُوهَهُمُ النَّارُ.» (ابراهیم ۴۹ و ۵۰)
«و (در آن روز) بدکاران را زیر زنجیر (قهر خدا) مشاهده خواهی کرد. (و بینی که) پیراهن‌های از مس گداخته آتشین بر تن دارند و در شعله آتش چهره آنها پنهان است.»

 

📚منبع
سفینةالبحار، شیخ عباس قمی، ج۷، ص۱۰۳

 

 

شیخُنا در فکر خودت باش

مرحوم محدث قمی در سفینةالبحار آورده: شیخ بهایی رحمت‌الله علیه با مرحوم ملا محمد تقی مجلسی(ره) و دیگران در مزار مسلمین بودند. (حدوداً شش ماه قبل از وفات شیخ بهایی)

ناگهان از قبر بابا رکن‌الدین، شیخ بهایی صدایی شنید. وی از دیگران پرسید که آیا شما هم شنیدید؟ آنها گفتند خیر.

بعد از آن شیخ بهایی تا زمان مرگ مشغول گریه و تضرع و مناجات با خدا بود و به آخرت توجه داشت.
بعد از اصرار دیگران چنین گفت: «مرا خبر دادند به تهیه و آماده شدن برای مرگ.»
همچنین یکی از مشایخ گفته که آن صدایی که شیخ بهایی از قبر بابا‌ رکن‌الدین شنیده بود این بوده است:

«شیخُنا در فکر خودت باش.»

 

📚منبع
سفینةالبحار، شیخ عباس قمی، ج ۱، ص ۲۸۶

 

 

رفع عذاب قبرستان

مرحوم سید جلال هراتی به استاد موسوی مطلق گفته بود که یک هفته بعد از فوت مرحوم سیدعلی میرهادی (استاد مناجات) رفتم سر قبرش. دیدم جوانی نشسته و پرسیدم تو صاحب قبر را می‌شناسی؟ گفت نه. گفت شما می‌شناسی؟ گفتم آره ولی قبلش تو بگو چرا این‌جایی؟

قبری را نشان داد و گفت آن قبر دوست من است که چند وقت پیش دفنش کردیم. دیشب به خوابم آمد و این قبر را نشانم داد و گفت از روزی که این آقا را دفن کرده‌اند، به احترام ایشان عذاب از افراد مستحق این قبرستان برداشته شده‌است.

 

📚 منبع
جلال خوبان، استاد موسوی مطلق، ص۲۸

 

 

 چهره فرشته مرگ برای کافران و مجرمان

حضرت ابراهیم(ع) از فرشته مرگ(عزرائیل) خواست تا خود را با چهره‌ای که با آن جان کافران و مجرمان را می‌گیرد به او نشان دهد. عزرائیل گفت: «روی برگردان!»

وقتی ابراهیم(ع) برگشت، او را دید در حالی که مردی سیاه چهره بود، که موهایش مانند سیخ ایستاده، بسیار بد بو، بد لباس و از دهان و سینه‌اش بوی بد آتش زبانه می‌کشید. ابراهیم(ع) از ترس و هراس غش کرد و بر زمین افتاد!

عزرائیل به شکل اولش که سراغ مومنان می‌آید درآمد و ابراهیم را به هوش آورد.

ابراهیم(ع) فرمودند: «اگر کافران و بدکاران، غیر از این چهره هیچ عذاب دیگری نداشته باشند آنها را بس است.»

 

📚منبع
اَلمُحجةالبیضاء، فیض کاشانی، جلد ۸، ص۲۵۹

 

 

Template Design:Dima Group